فصل اول - قسمت آخر

130 42 67
                                    

وقتی به خونه رسیدم، سریع به اتاقم رفتم و رفتم حمام. تمام تنم رو زیر دوش چنگ میزدم که پاک کنم ... جیغ میزدم و گریه میکردم و فقط خودم رو میشستم. انقدر تنم رو سابیدم که تمام تنم خون میومد و فقط دلم میخواست همه چیز از بدنم پاک شه... همه چیز ... ولی هیچ چیز از ذهنم پاک نمیشد و حالم رو بدتر میکرد. حتی نمیتونستم بیرون برم و خانواده م رو ببینم.

صدای بکبوم رو شنیدم:«بکهیون، تو پاکی! اون فقط یه آشغال بود که تو زندگیت اومد. ما همه با هم از پسش برمیایم. نگران نباش. ما همه کنار همیم.»

و بعد رفته بود. من باید قوی می‌بودم ... نباید خانواده م رو بیشتر ناامید میکردم.

ولی نشد ...

آقای لی راست می‌گفت. قرار نبود هیچی برای من راحت پیش بره...

همون شب، خبر جدایی ما اومد و شد صدر اخبار. و دلیلش؟ «نامزد لی ته‌پیونگ، به منظور سواستفاده از موقعیت اون، با احساساتش بازی کرده بود. فرد (ب)، اولین باری نبود که چنین عملی رو انجام داده و فقط یک سواستفاده گر است.»

از فردای این خبر، همه توی منطقه با الفاظی مثل هرزه، آشغال، اوبی، حرومزاده و ... صدام می‌کردن و توی دانشگاه همه چیز بدتر بود.

کتکم میزدن، بهم فحش میدادن، یا گاهی خفتم می‌کردن که بهم تجاوز کنن.

و در آخر، از دانشگاه اخراج شدم. و دلیلش «بی عفتی در محیط دانشگاه و آلوده کردن محیط» بود.

من کسی بودم که آسیب دیده بودم، احساساتم به بازی گرفته شده بود، باهام مثل هرزه برخورد شده بود، من قربانی بودم ولی انگشت اتهام همه، سمت من بود!

خانواده م هم شرایط بهتری نداشتن و مجبور بودن بخاطر من همه چیز رو تحمل کنن.

تا حالا شده جلوی چشماتون، ببینید پدر و مادرتون صورتشون چروک شده و پیر شدن؟ من دیدم. من دیدم که زیر چشم پدرم چروک شد و گونه های مادرم ... موهای برادرم سفید شد و من مقصر همه اینها بودم.

دلم میخواست که میمردم و همچین روزی رو نمی‌دیدم.

و یک روز، صبح به دوست قدیمیم که توی کشور دیگه ای بود زنگ زدم و ازش خواستم من رو پیش خودش ببره و اون همه کارها رو کرد.

از خانواده م خواستم که خونه رو عوض کنن و قبل رفتنم، خونه ای که توش بزرگ شده بودم رو عوض کردیم.

برام سخت بود . ناامیدشون کرده بودم، اذیتشون کرده بودم و اونها کنار من بودن تا اب توی دلم تکون نخوره. با پرخاشگری هام ساختن و حرف نزدن. و من ... هیچ کاری نکردم جز فرار... نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم و گریه نکنم. پس فرار کردم.

روزی که توی فرودگاه نشسته بودم، به ته پیونگ پیام زدم:«ازت متنفرم که ازم سواستفاده کردی و از یه قربانی، یه متهم ساختی. تو یه آشغالی که امیدوارم یه روز، تقاص کارهات رو پس بدی. من قدرتی ندارم که نابودت کنم، فقط امیدوارم روزی نابود شدنت رو ببینم. حالم ازت بهم میخوره.»

پیام رو فرستادم و کمی بعد جوابش اومد:«نباید من رو ول میکردی ... بهت که گفتم حتی اجازه نمیدم کسی بهت نزدیک بشه ... باید برای من میموندی بکهیون. می‌تونستم بهت لذت و پول بدم. ولی تو نخواستی! تو واقعا ناامید کننده ای. خانواده ت رو آزار دادی و ناامید کردی... من رو که عاشقت بودم ناامید کردی ... همه دوستات رو از اینکه باهات زمان گذروندن، ناامید کردی. تو هیچی نیستی بک ... تو باعث میشی همه دنیا ازت ناامید بشن ... تو یه هرزه آشغالی که هیچ فایده ای نداری.»

اشکهام بی اختیار روی گونه م می‌ریخت.  اون راست می‌گفت ... من یه موجود آزاردهنده بی فایده بودم ... من حتی به آینده هم امیدی نداشتم و فقط فرار کردم.

تا حالا از خودم متنفر نشده بودم ولی اون لحظه شدم.... من از خودم متنفر بودم ... من منزجر کننده بودم.

⁦(⁠´⁠ ⁠.⁠ ⁠.̫⁠ ⁠.⁠ ⁠'⁠)⁩⁦(⁠´⁠ ⁠.⁠ ⁠.̫⁠ ⁠.⁠ ⁠'⁠)⁩⁦(⁠´⁠ ⁠.⁠ ⁠.̫⁠ ⁠.⁠ ⁠'⁠)⁩⁦(⁠´⁠ ⁠.⁠ ⁠.̫⁠ ⁠.⁠ ⁠'⁠)⁩

اینم پایان فصل اول ... دیدم کوتاهه خیلی و زود آپ کردم

فصل دو خیلی بهتر قراره بشه

تا ۱۰ روز دیگه اپ نمیشه و بعد مجددا آپش شروع میشه

ممنونم که فصل اول رو با همه تلخی هاش، خوندید.

You Where stories live. Discover now