توی اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم پروژه م رو انجام بدم. بابام اومد تو و روی تخت نشست و گفت:«بکهیون، واقعا با اون پسر، خوشحالی؟»
بهش نگاه کردم و گفتم:«اینطوری فکر میکنم.»
بابام لبخند اجباری زد و گفت:«میفهمم همه این سالها بخاطر ما تلاش کردی. خواستی که بهترین باشی. بهتره الان برای خودت زندگی کنی. ما پشتتیم. نمیگم میتونم درکت کنم، یا اینکه الان از این خبر، خوشحالم. هیچی نمیتونم بگم. ولی میخوام تو خوشحال باشی.»
بغض کردم و نگاهش کردم. گفتم:«بابا دوست دارم همیشه بهم افتخار کنید.»
سمتم اومد و در آغوشم گرفت و گفت:«ما همیشه بهت افتخار میکنیم. اینطوری نیست که اگر حتی هفته دیگه بیای و بگی اشتباه کردی، ازت ناامید بشیم. تو بهترین پسری هستی که یه خانواده میتونه داشته باشه.»
محکمتر تو آغوشم گرفتمش و گفتم:«خوشحالم دارمتون.»
پدرم بوسه ای روی موهام زد و گفت:«فقط اینکه، نمیخوای که بری باهاش زندگی کنی؟»
ازش فاصله گرفتم و گفتم:«فعلا نه. حتی اگر بخوام باهاش ازدواج کنم، ترجیح میدم بعد از گرفتن مدرکم باشه.»
-:«راجبش مطمئنی؟»
-:«باهاش حرف میزنم.»
-:«اگر خواستی، یه شب دعوتش کن خونه.»
-:«باشه بابا. فقط اینکه ...»
بابام نگاهم کرد و بعد سرم رو انداختم پایین و گفتم:«اگر پاپاراتزی ها راجبمون بفهمن، احتمال اینکه خبرم تو کشور پخش بشه هست. خواستم بگم من حواسم به خودم هست. شما مراقب خودتون باشید بخاطر من، نمیخوام آسیبی ببینید.»
پدرم لبخندی زد و دست روی شونه م گذاشت و بعد رفت. نشستم روی صندلیم که پیام تهپیونگ رو دیدم:«خوابیدی؟»
سریع جواب دادم:«نه. دارم کارام رو میکنم. با خانواده م صحبت کردم.»
-:«خب؟ چی گفتن؟»
-:«به نظرم احترام گذاشتن. گفتن اگر خواستی یه شب برای شام بیا خونمون.»
-:«باشه. میام.»
-:«تو چکار میکردی؟»
-:«برای تو ویدیو آموزشی دانلود میکردم.»
-:«ویدیوی آموزشی ؟»
با رسیدن کلی ویدیو پشت سر هم، دهنم باز موند. زدم:«اینا چیه ؟»
-:«آموزش س.کس. گفتم کمی آماده بشی بد نیست. اگر ویدیوها رو دیدی و بهم نیاز داشتی، زنگ بزن.»
متعجب به پیام نگاه کردم و گفتم:«نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه و بعد نگاه میکنم.»
-:«باشه.»
سریع کارم رو انجام دادم و بعد روی تخت دراز کشیدم و هندزفریم رو زدم و ویدیوی اول رو نگاه کردم. با پلی شدن ویدیو، گوشی از دستم افتاد. ویدیوی پسری بود که عضو پسر دیگه ای رو تو دهنش میبرد و بیرون می آورد و بعد شروع به توضیح دادن میکردن و این واقعا ... حس میکردم نفس هام داره سنگین میشه.
YOU ARE READING
You
Fanfictionخیلی ها تو زندگیشون، با اولین عشقشون ازدواج کردن ... یا شاید خاطرات خوشی رو از اولین عشقشون داشتن، ولی برای من، عشق اول فقط و فقط درد بود و خاطرات تلخ ... خاطراتی که توی تمام این ۱۰ سال آرزو میکردم یادم بره ولی نمیرفت ... من فقط میخواستم زندگی کنم،...