part 22

2.5K 235 490
                                    

Comment+200

Vote+...

_______________________________________
|ساعت 12:30 نصفه شب|

بعد از رها کردن جوها با شتاب به سمت پله ها بازگشت،پاهای لختش با ضرب روی پله ها فرود می اومد،نفس زنان به سمت اتاق بچه ها یورش برد،خیس عرق شده بود!

صدای گریه ی شی وون توی تموم عمارت پیچیده بود،بی قراری ها و ناله هایی که تهیونگ نمیتونست تشخیص بده برای درد کدوم قسمت بدنشه مثل ناقوس داخل سرش پخش میشد!

با همون لباس های خونگی شی وون رو داخل پتوی نازک پیچید،بچه از شدت گریه به قرمزی میزد،آروم و قرار نداشت و داخل آغوش لرزون تهیونگ دست و پا میزد!

نگاه براق و گریون تهیونگ به شربت تب بر روی میز بچه ها افتاد،با اضطراب سمتش رفت،شی وون رو با یه دست به شونه اش فشرد و با دست دیگرش در سفید رنگ شربت رو باز کرد.

تهیونگ:«چ..چیزی نیست...آروم باش عزیزم...چیزی نیست یه تب ساده اس...خوب میشی...»

صورت رنگ پریده اش رو به سمت خودش برگردوند،لبه ی شیشه ایی شربت رو به لب های باز و پرصداش فشرد،بچه برای لحظه ی کمی بخاطر تلخی مزه ی شربت سر و صداش قطع شد!

با ورود تلخی به گلوش مقداری زیادی ازش رو از دهنش بیرون ریخت و شاید تنها اجازه داد کمی به درون مجرای گوارشش‌ بره!

لب و دهن کثیفش رو با پتو پاک کرد و با برداشتن گوشیش بی هیچ تأمل دیگه ایی از اتاق بیرون رفت!

هیون چی؟! کی قرار بود از اون مواظبت کنه تا برگرده؟!پرستارها کدوم گوری بودند؟! وقتی برای نگران بودن راجب پرستارها نداشت،فردا به اون ها رسیدگی میکرد اما حالا...

هیسو:«هیونگ؟! جوها داخل ماشین منتظرته!!نگران نباش اتفاقی نمی افته!! زودتر برو منم پیش هیون می مونم!!»

نگاه قدردانش رو به هیسو انداخت،هیچ نمی دونست اگه هیسو و دوست پسرش نبودند باید چیکار میکرد!!

بی هیچ حرفی بدن کوچیک و پر سروصدای شی وون رو که با قدرت به گریه و دست و پا زدنش ادامه میداد،به خودش فشرد،روی پشت بچه دست میکشید و از گرمای زیاد شکم و سر کم موش بیشتر از قبل استرس می‌گرفت!!

جوها درو براش باز کرد و مواظب بود پتوی کوچیک بچه لای در گیر نکنه،سریع ماشین رو دور زد و پشت رول نشست!!

تهیونگ:«به اولین بیمارستانی که سره راهمونه برو!!سریع باش جوها!!»

ماشین مشکی رنگ با فشار پای جوها به پدال گاز از محوطه ی حیاط عمارت کنده شد و نگاه نگهبان های شیفت شب و خدمتکار هایی که بیدار شده بود رو به دنبال خودش کشید!!

تهیونگ:«ششش چیزی نیست عزیزم..شی وون؟ آروم باش عزیزدلم... آروم...اینجوری نکن...»

جوها روی جاده تمرکز کرده بود و از ماشین ها به سرعت لایه میکشید،بدن بچه داخل آغوش ناپدریش مدام تکون میخورد و نوازش میشد اما حس حالت تهوع و گرمای شدیدی که از درونش سرچشمه می‌گرفت اجازه ی لذت بردن از آغوش تهیونگ رو برای شی وون خوش خنده نمی داد!!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now