part 18

3K 256 350
                                    

*یکم به پارتا عشق بدین،انگیزم اومده پایین....

Comment+200
Vote+...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

|ساعت 12:26 شب|

با قدم های ناموزون سمت رختکن لباس ها رفت،اون شب قرار بود خانه باغ بمونند تا فردا صبح با پدربزرگ سرحالشون همراه دوست دختر جوانش صبحانه بخورند،مست نبود اما هوشیار هم نبود،همه چیز قابل دیدن بود اما کمی فقط کمی کله اش داغ بنظر می اومد،نگاهش سمت پیرهن ساتن سفید رنگ رفت،دستی به لباس کشید و سمتی پرتش کرد و جاش تیشرت زیتونی رو با شورتک کوتاهی پوشید،نور زرد رنگ آباژور ملایم داخل اتاق پخش شده بود،وقتی تنش روی ملافه های سفید و تمیز قرار گرفت،حس راحتی سرار وجودشو پر کرد.

با پریشانی از راهروی پله های حلزونی و شیری رنگ بالا رفت،دیوار های قرمز مخملی در عین تجملاتی بودن،به شیارهای ذهنش چنگ می انداختند،تماسی که داشت،صدای لرزان زن و موضوع مبهم و مهمی که ازش صحبت میکرد،آشفته و گیجش میکردند،بوهای خوبی به مشامش نمی‌رسید و برای صبح و ملاقات زن لحظه شماری میکرد،به در بزرگ گردویی رنگ که رسید،به  ضرب بازش کرد ، تهیونگ که با تمرکز مشغول خواندن رمانی که از کتابخانه ی بزرگ پذیرایی کش رفته بود،بود از جاش پرید!

تهیونگ:«اتفاقی افتاده؟!»

سوالش جوابی نداشت و جونگکوک بی توجه بهش به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفت،درو بست و گره ی کراوتش رو شل کرد،با چشم های قرمز به آیینه نگاه انداخت،چی باعث شده بود زنی که ماه ها پیش یکبار باهاش همبستر شده بود بخواد ناگهانی برگرده اونم با وجود اینکه خبر نامزدیش اومده؟! حدس و گمان ها هر بار به مقصد تاریک تری می‌رسیدند و جونگکوک حتی کنترلی روی افکار مشوشش نداشت!

نفس عمیقی کشید و لباس هاشو با شلوارک مشکی عوض کرد،مسواک زد و صورت گر گرفتشو آب سرد کشید،یک بار،دو بار،سه بار....وقتی حس کرد آب یخ تا حدودی سروصداهای ذهنش رو کم کرده از سرویس خارج شد و تهیونگ عینکی با کتاب قطوری جلوی چشمهاش ظاهر شد!!

تهیونگ:«حالت خوبه کوک؟!»

سر تکون داد و با حوله ی  توی دستش سر و صورتشو خشک کرد،حوله رو به سمتی پرت کرد و با شکم خودشو روی تخت انداخت!

جونگکوک:«هممم چی میخونی؟!»

آروم کتاب رو ورق زد،نیم نگاهی به پلک های بسته ی جونگکوک انداخت!

تهیونگ:«یکی از ما دروغ می گوید!»

پلک های روی هم افتاده اش به ضرب باز شدند،گلوش خشک شد و نگاهش خیره به انگشتهای باریک تهیونگ روی ملافه بود،چه خوب که نمیشد چشم ها رو دید،چشم ها دستپاچه اش میکردند!

جونگکوک:«چ..چی داری میگی؟!»

بیخیالانه باز هم کتاب رو ورق زد و عینکش را که در شرف افتادن بود روی بینی اش تنظیم کرد،چشم هاش کمی ضعیف شده بود!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now