part 19

2.7K 284 677
                                    

+200 comment
+... vote

_______________________________________

|8:40 شبانگاهی|

"سازمان هواشناسی کشور از تداوم بارش ها در کشور تا روز سه شنبه خبر داد و اعلام کرد: امروز در اغلب مناطق کشور به ویژه نوار شمالی و فردا در نیمه شرقی کاهش محسوس دما پیش بینی شده است. - به گزارش‌..."

سرش تیر میکشید،کنار شقیقه اش نبض میزد و حس بدی داخل شکمش پیچیده بود،نتونست بیشتر از این شرکت بمونه بنابراین یه بیست دقیقه ایی میشد که داشت سمت خونه میروند،افکار توی مغزش سنگینی میکردند،هیچ ایده ایی نداشت که حرف های زن تا چه حد صحت داشت.اگه بچه ها واقعا برای خودش بودند چی؟ چی باعث میشد که هیه را تا این حد با اطمینان حرف هاش رو بزنه؟!

آروم انگشتش رو سمت رادیوی ماشین برد و بخش خبری رو عوض کرد،اخرین چیزی که نیاز داشت هشداری های هواشناسی راجب بارش های سفت و سخت برای روزهای آینده بود!

"کیم هه کیونگ ستاره تازه به دوران رسیده ی کمپانیxxx گرفتار شایعه ی مصرف مواد..‌‌"

بار دیگه شبکه ی خبری دیگه ایی رو عوض کرد،به عمد رادیو رو روشن کرده بود امیدوار بود حداقل صدای رو اعصاب مجری های رادیویی،از ازدحام و شلوغی ذهنش کاسته کنن اما بنظر خیلی هم جواب گو نبود!

"ترانه ی دلنشین روزهای برفی اثر ترانه سرای محبوب...."

با زنگ خوردن گوشیش،رادیو رو خاموش کرد،نگاهش سمت مخاطب رفت،هیسو! آشوب بدتری به دل و جونش افتاد،نفس هاش به سختی بیرون می اومدند طوری که انگار مسیر پر فراز و نشیبی رو برای خارج شدن طی می‌کنند!

جونگکوک:«الو؟هیسو؟!»

صدای خش خش عجیبی از پشت خط میومد،میتونست حدس بزنه هیسو دزدکی تماس گرفته از اونجایی که تن صداش خیلی پایین و یه چیزی شبیه پچ پچ بود!!

هیسو:«ه..هیونگ همین الان باید بیای عمارت یه اتفاق خیلی بدی افتاده...»

چشم های دردناکشو آروم روی هم گذاشت،پشت گوش هاش گرم شده بود و بنظر دوباره به قرص هاش نیاز داشت!

جونگکوک:«چه اتفاقی؟!»

پسر نیم نگاه لرزانی به نور بیرون اومده از درز اتاق تهیونگ هیونگش کرد،نمی دونست اینکه تماس گرفته درسته یا اشتباه؟ ولی خب انجامش داده بود!!

هیسو:«ت.‌..تهیونگ هیونگ دیوونه شده هیونگ!!داره با عجله لباس هاشو جمع می‌کنه!باید زودتر خودتو برسونی من نمی..نمیتونم جلوشو بگیرم!!»

کلمات هیسو مثل یه چکش توی مخش کوبیده میشد،دستش محکم دور فرمون سفت شد،بارون بیشتر شدت گرفته بود و جونگکوک فشار بیشتری رو توی مغزش حس میکرد!!

جونگکوک:«منظورت چیه داره لباساشو جمع می‌کنه؟!برای چی؟!»

پاورچین پاورچین از پله های سرامیکی و شیری پایین رفت،از همین حالا میتونست جهنم رو حس کنه!!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now