part 13

3.3K 245 75
                                    

|ساعت 01:28 بامداد|

عرض اتاق رو طی میکرد،از چپ به راست و از راست به چپ میرفت،تمام ناخنهاش رو جوییده بود،لبهاش رو زخمی کرده بود و موهاش از شدت چنگ هایی که بهش زده بود آشفته و بهم ریخته شده بود،پنجره ی‌ اتاق باز بود،هوای سرد هر بار تن لاغر مردنیش رو به لرزه مینداخت،سیگارای زیادی کشیده بود،مسواک زده بود ،آدامس جوییده بود اما هنوزم بوی گند سیگار قاطیه ادکلنش بود،باره دیگه به گوشیش نگاه کرد و تماس دیگه ایی هم گرفت.

تهیونگ:«جواب بده!!!جواب بده لعنتی!!!»

استرس و حس بد همه ی وجودشو گرفته بود،جونگکوک نیومده بود،جواب تماسا و پیاماشو نمی‌داد و وقتی تهیونگ چند ساعت قبل خواسته بود با ماشینش به شرکت بره و اون رو به خونه برگردونده و،نگهبانی جلوشو گرفته بود.

«اقای جئون امشب دیر میان و گفتن به شما اجازه ندیم بیرون برید،دیر دقته تهیونگ شی‌ لطفاً برگردین داخل!!»

آره...و نذاشتن تهیونگ بره بیرون و علنا داخل عمارت حبس شده بود.با شنیدن صدای تایرهای ماشین تیز به تراس رفت و از اونجا جونگکوک رو دید که تن سنگینش رو با اون پالتوی بلند مشکی از ماشینش بیرون کشید و سوییچشو به نگهبانی داد.نگاه جونگکوک روی تن لاغر و صورت آشفته اش نشست،حس میکرد از اون نگاه عرق سردی روی کمرش نشسته ،اون نگاه ..نگاه خوبی نبود و تهیونگ خیلی خوب اینو میدونست،استرس و دلشوره بدتر از قبل به تن و جونش چسبید!

با قدم های سنگین از پله ها بالا رفت،نمیدونست چجوری بره داخل اتاقی که تهیونگش اونجا بود.قلب زلال و پاکش  به تیرگی کشیده شده بود،باید آروم میموند باید ساکت می‌بود هنوز چیز خاصی توی دست و بالش نبود و چندتا عکس از یه ملاقات عادی دلیل محکمی برای بالا بردن صداش نبود ...پس جونگکوک صبر میکرد و مثل گرگ برای کمین می‌نشست تا وقتی قلبش(تهیونگ)بیشتر پنهانکاری کنه...

به محض اینکه قدم به داخل اتاق گذاشت،جا سیگاری طلایی تهیونگ به سمتش پرت شد و کنارش به در بزرگ چوبی کوبیده شد...

تهیونگ:«معلوم هست کدوم گوری هستی؟؟؟!!چرا جواب تماسامو نمیدیییی؟!!اون احمقا(نگهبانها)فکر کردن کین که نمی‌ذارن من از خونه بیرون برممم؟؟!»

هیچی نگفت،فقط خیلی آروم دست برد سمت پالتوش و درش آورد،شقیقه اش نبض میزد و رگهای دستش به سمت تورم می‌رفت،اگه قبلا شک داشت که تهیونگ پشت سرش یه کارایی می‌کنه حالا با این واکنش تندش با اون همه اضطرابی که داشت و با اون لرزش بی سابقه ی تن و بدنش از عصبانیت  مطمئن شده بود...فقط امیدوار بود اشتباه کرده باشه چون اگه اینجوری بود میدونست ممکنه چه بلایی سرش بیاره ...

جونگکوک:«صداتو بیار پایین!»

تک خنده ی عصبی ایی از شوک زد،اون عوضی ...ازش میخواست صداشو بیاره پایین..؟!اون حتی یه دهم استرسی که امروز کشیده بودو نداشت!!

Payback|kookv|Where stories live. Discover now