part 16

4.5K 318 105
                                    

|ساعت 9:35 صبح |

چشمهاشو بست و دم عمیقی از هوای صبحگاهی توکیو گرفت،با اینکه محله ی آروم و بی سروصدایی بود اما هنوز هم میشد صدای بوق ماشین ها و دادوهوار مردم رو شنید.نفس دیگه ایی کشید و لبخند کوچیکی از آرامشش روی لبهاش نشست که با صدای داد و فریاد زوج توی اتاق کناری نیشش بسته شد.

جونگکوک:«همین که گفتم تهیونگ وسایل اضافی رو با خودت نیار،من نمیتونم اون چمدون پنجاه کیلویی رو با خودم اینور و اونور بکشم!!»

با شنیدن صدای محکم در که بهم کوبیده شد،پوزخندی روی لبش نشست و آروم گوششو به دیوار چوبی چسبوند،اتاقشون درست نزدیک اتاق زوج پر دردسر بود!

تهیونگ:«دارم بهت میگم هیچکدومشون اضافی نیستند،من همشونو نیاز دارممم!»

تپ تپ های محکم پوتین های جونگکوک نجوایی از اتاق کناری بود،بعد از کمی سکوت صدای حرصی جونگکوک به گوشش رسید!

جونگکوک:«مجسمه به اون گندگی مثلا به چه دردمون میخوره؟!»

من من تهیونگ با لحن لطیف تری به گوش می‌رسید!

تهیونگ:«خ..خب اون برامون خوش یومی میاره......»

جونگکوک به تندی ما بین حرفش پرید!

جونگکوک:«چه خرافاتی همش اثرات گشتن با اون پسره هاروعه....»

سری تکون داد و از دیوار فاصله گرفت،گوش دادن به اون دوتا احمق در عین سرگرم کننده بودن خسته کننده ام بود!

در سرویسو باز کرد و نگاهش سمت جیمین بی رنگ و رویی رفت که سرش توی کاسه ی توالت  بود،نرم انگشتاشو روی کمرش کشید و موهاشو کنار زد،جیمین عوق دیگه ایی زد و وقتی دید دیگه چیزی توی معده اش نیست که بیرون بیاد،از بغل یونگی فاصله گرفت و دست و صورتشو شست!

یونگی:«حالت بهتره عزیزم؟!»

نرم سر تکون داد و جلوتر بیرون رفت،یه وقتایی تهوع های صبحگاهی سراغش میومد و رنگ و روش رو میپروند!

جیمین:«حالم خوبه،همه چی رو جمع کردی؟!»

قرار بود به یه سفره چند روز به جاهای دیدنی ژاپن برن،برنامه داشتند کمپ بزنن و از اقامتگاه های لوکس لذت ببرند!

یونگی:«اره لباس گرم بپوش!»

نخی بین لبهاش گذاشت و پکی به فیلتر سفیدش زد که درب با شدت باز شد!

جین با موهای خرمایی و بافت سفید رنگش کم سن و سال بنظر میرسید،دراماتیک سمت جیمین که هم‌چنان با بی حالی به شکمش دست گرفته بود رفت!

جین:«اوه چیم چیم حالت خوبه؟!»

جیمین به بدن قد بلند جین تکیه داد و یجورایی توی بغلش گم شد،حس خوبی داشت اینکه همه حالش رو میپرسیدند،دیدن اینکه وجود خاکستریش جلوی چشمهای مهربونشون رنگ میگرفت،حس آرامش رو به وجودش تزریق میکرد.

Payback|kookv|Where stories live. Discover now