جونگکوک:«هممم..ملانی میلر؟! حرفای زیادی برای گفتن داریم!!»
زن با اعتماد بنفس پوشالی ایی سرشو بالا برد.
ملانی:«حدس میزنم همینطور باشه!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دیوار های طلایی و شیشه کاری شده ی آسانسور هر لحظه بیشتر از قبل بهش نزدیک میشدند،بین مردای قد بلند دورش حس کوچیکی داشت،دست های یخ زده ش میلرزیدند درست همونجوری که پاهاش میلرزید درست همونجوری که چشمانش لرزون بودند.
"طبقه ی همکف"
صدای زنانه ایی توی گوشش پیچید،همه منتظر بودند تا اون اول قدم برداره،اما انگار که کفشهای فولادی به پا داشته باشه،نمی تونست قدم از قدم برداره،دست سمت آستین پارچهای اینسوب برد!
تهیونگ:«ب..بزار برگردم بالا اینسوب...ب..بزار با جونگکوک حرف بزنم....»
مرد نفس عمیقی کشید و به آرومی دستشو کشید تا انگشتای قرمز و یخ زده ی همسر رئیسش از لباسش کنده شه.
_متاسفم تهیونگ شی! من از شما دستور نمیگیرم!
و با احترام جلوی درب آسانسور ایستاد تا تهیونگ بیاد بیرون و دست از نگه داشتن افراد توی لابی برداره!
بی میل تر از همیشه،پاهاش از اون فضای تنگ کنده شدند،با شونه های افتاده و بدن لاغر مردنی ایی که میلریزد،بیشتر و بیشتر قدم برداشت!
همه ی وجودش طلب میکرد که بره و جفت گوش های جونگکوک رو سفت بگیره تا مضخرفات ملانی رو نشنوه!
اما نمیتونست!باید میرفت!باید میرفت و مثل متهمی که منتظر حکم دادگاه میمونه،منتظر میموند،باید توی انتظاره میپوسید!جونگکوک میخواست اون عذاب بکشه میخواست روانش به هم بریزه و البته که به چیزی که میخواست میرسید!
در رو براش باز کردند تا سوار ون مشکی بشه!برگشت و سرشو بلند کرد!نگاه قرمزش سمت طبقه ی یازده رفت سمت اتاق 505 رفت!
و در آخر با بغض خودشو توی ماشین انداخت!دو نفر جفتش و دو نفر جلو،یه ماشین جلوشون و یه ماشین دیگه از عقب اسکورتش میکردند!دلش از بی رحمی جونگکوک از جوری که باهاش رفتار میکرد،انگار که یه مجرم گرفته،گرفت!
دستهاش دور کمرش پیچیده شدند،حس میکرد شکمش داره سوراخ میشه!پشت گردن و کمرش خیس از عرق بود!
همه در سکوت داشتند اون رو به عمارت میبردند!ولی حقش بود.با کدوم عقلی چنین قول و قرارهایی با پیرزن انگلیسی(ملانی)بسته بو؟،چجوری پا درون هتل و اتاق خوابش گذاشت!چرا چرا چرا ...؟
چرا این حماقتو کرد.وحالا تصور اینکه جونگکوک چه فکر هایی راجبش میکنه،بیشتر از قبل خفه ش کرد!جونگکوک...
اون باهاش چیکار میکرد...؟~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
YOU ARE READING
Payback|kookv|
Fanfiction|انتقام| تهیونگی که تازه از لندن برگشته،مجبور به ازدواج با پسر داییش جئون جونگکوک میشه __________ جونگکوکی که به صورت پنهانی تحت درمان بخاطر مشکلات روانی ناشی از ترومای کودکیش قرار دارد! __________ نامه از دستش سر خورد،توی بهت فرو رفته بود،به سختی...