part 3

4.4K 322 108
                                    

گوشی تهیونگ با ته مانده ی شارژه اش روی پاتختی ویبره می‌رفت.

تهیونگ چشمای پف کرده شو باز کرد و با گیجی به موقعیت اطرافش نگاه کرد.

زمان زیادی نیاز نداشت تا اتفاقات دیشب رو بیاد بیاره،خوشحال بود که جونگکوک توی تخت نیست و اون رو با درد صورت پف کرده و داغونش تنها گذاشته بود.

نگاهی به ساعت اتاق انداخت،زیاده خوابیده بود،ساعت از هفت عصر گذشته بود و بخاطر حال و هوای پاییز هوا رو به تاریکی می رفت.

از تخت دل کند و سمت سرویس اتاق رفت،اتاق تمیز شده بود و هیچ اثری از جنگ تاریخیشون نمونده بود.

چراغو روشن کرد و بدون نگاه کردن به آینه اثر پماد شب قبل رو از صورتش پاک کرد،یکم کشو ها رو گشت تا آب رسان صورت رو پیدا کرد،به آرومی مقداری ازش رو روی صورتش زد و با دستش پخش کرد.

در نهایت خسته از وانمود کردن به اینکه هیچی نشده اونهم وقتی هنوز جای تو دهنی های جونگکوک درد میکرد،بغضش ترکید به اینه ی تمیز رو به روش نگاه کرد،از چیزی که میدید شوکه شد.

ص..صورتش تبدیل به یه لکه ی بزرگ سبز‌ و بنفش شدع بود،تهیونگ حتی طیف های بیشتری از رنگین کمون رو توی صورتش داشت.

زیر چشم چپش به سیاهی میزد،لباش ورم کرده بود،دهنش به معنای واقعی جر خورده بود ، روی دو تا گونه اش آثار ضرب و شتم دیده می‌شد.

با بیچارگی کف‌ زمین نشست و پشتشو به در سفید رنگ تکیه داد.

دو تا دستشو محکم به دهنش گرفت تا هق هقاش به گوش کسی نرسند،همه ی اینها برای قلب حساسش زیاد بودن،داشت فکر می‌کرد کجای راهو اشتباه رفته بود؟!چی باعث شده بود که به این نقطه برسه؟!
مگه چیکار کرده بود،که حالا کارما با همسر جونگکوک بودن داشت امتحانش می‌کرد.
چراها تموم نمیشدن و قلب تهیونگ رو بیشتر و بیشتر در هم میفشردن،گریه هاش بیشتر شد و چشم های آسیب دیدشو قرمز و دردناک میکرد.

میتونست ویبره ی گوشیشو بشنوه اما الان حالش داغون تر از این بود که صدای گریونشو پنهان کنه که مبادا گاف بده.
چندتا مشت به دل پرش زد و با زحمت از جاش بلند شد،همینکه دوباره چشمش به آیینه افتاد اشکهاش تند تند از هم سبقت گرفتن!

جونگکوک مثل یه مرد واقعی به حرفش عمل کرد و قشنگ براش جا انداخت که یه قدم اشتباهش‌کافیه تا بدن و روح و روانش تاوان پس بدن.
اما اون چی؟!
توی دستشویی خودشو حبس کرده بود و داشت گریه هاشو خفه میکرد!
از اینکه اینقدر ضعیف بود،از این بدن،از شخصیتش ،از همه ی چیزی که زمانی بهشون افتخاره میکرد،به یکباره زده شد و اگه دستش بود مثله اشغال دم در میذاشتش!
دوباره به صورتش آب کشید و با تند تند نفس کشیدن سعی می‌کرد بغضش نشکنه!
گوشیش دوباره ویبره رفت با اعصاب خوردی سمتش رفت تا حداقل مخاطب سیریش رو ببینه که شماره ی ذخیره نشده و آشنا براش چشمک زد.

Payback|kookv|Where stories live. Discover now