دستی به سر و صورتش کشید و قطره اشکی که سعی داشت رسواش کنه رو فوری پاک کرد.
با بیحالی روی کاناپه لم داد و سرش رو تکیه داد و به سقف خیره شد.
چرا زندگی دست از زجر دادنشون بر نمیداشت؟
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
در سکوت روی تخت، روبروی پسر بزرگتر نشسته بود و هنوز هم با ترس فین فین میکرد و خیره بهش بود.
تابحال تو این مدت جیسونگ رو انقدر داغون ندیده بود.
_میشه انقدر بهم خیره نگاه نکنی؟ داری پوستمو میکنی فلیکس...
جیسونگ از زیر پتو با بینی گرفته نالید و فلیکس فقط سرش رو به معنی نه تکون داد فارغ از اینکه به این موضوع توجه کنه جیسونگ نمیبینتش.
_برو بیرون اصلا...
_نمیخوام...اتاق خودمم هست...
با لجبازی گفت و پسر بزرگتر فوری روی تخت نشست و با چشمهای گود افتاده خشک نگاهش کرد.
فلیکس هم ترسیده سر جاش سیخ شد و منتظر موند.
_بزنی میزنم...
با صدای گرفتهای گفت و باعث شد جیسونگ یهو بزنه زیر خنده و سرش رو به دستهاش تکیه بده.
_واقعا برای خودت دنیایی داری...کاش جات بودم...
با خندهی پسر بزرگتر خودش رو شُل کرد و با همون چشمهای کنجکاو خیرهاش موند.
_ببخشید که اون لحظات رو دیدی...
ناامید همونطور که صورتش رو با دستهاش پوشونده بود زمزمه کرد و نفس ناامیدی کشید.
_تابحال ندیده بودم کسی اینجوری بشه...الان...خوبی؟
_نمیدونم...دیگه نمیدونم...
_مینهو چیکارت کرد؟
_اون احمقـه...فقط بخاطر حماقتش عصبانیم...میخواد فداکاری کنه ولی نمیدونه داره گند میزنه...احمقـه...احمق...برای این چند وقت که میخوام برم لطفا حواست بهش باشه...
همون طور که حرف میزد از جاش بلند شد و سمت کمد لباسها رفت.
فلیکس با چشمهای از حدقه دراومده و شوکه خیرهاش موند.
_میخوای بری قهر؟
از حرف پسر کوچیکتر دوباره زد زیر خنده.
فلیکس واقعا شبیه بچه کوچولوها بود.
_آره؟!...اینم نمیدونم...فقط میخوام چند روزی رو اینجا نباشم...دیدنش آزارم میده...حس عذاب وجدان داره میکشتم...
_توروخدا نرو...
با بغض زمزمه کرد و پسر بزرگتر سمتش برگشت.
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #Chanlix, #MinSung ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part: 18 ✨
Start from the beginning
