جونگکوک با شنیدن حرفش بطریِ آب رو برداشت و بعد از این‌که باند رو از دور دستش باز کرد، دستمالی رو برداشت تا به واسطه ی آب خیسش کنه.
دستمال خیس شده رو روی زخمش کشید و بعد از هیسی که کشید خون های خشکیده ی اطرافش رو پاک کرد.

نامجون به زخمش نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به جاده داد.
_بد زدیا.

_باید بدترش رو می‌زدم.

نامجون با شنیدن این حرف چشم چرخاند و گفت:
_جوری رفتار نکن انگار گم شدنش تقصیر توعه، جونگکوک.

_روز اول که چیز دیگه ای می‌گفتی.

_عصبانی بودم. آدم وقتی عصبیه ممکنه هر چیزی بگه. فقط دنبال این بودم که یکیو مقصر کنم تا خودم رو از زیر بار بی مسئولیتی ام بیرون بکشم.

جونگکوک با شنیدن این حرف آهی کشید و سر تکان داد.
_می‌فهمم.

بعد از گذشت چند ثانیه، باند جدید رو دور دست هاش پیچید و دستمال و باند خونی رو توی پلاستیکِ باند جدید چپوند.
نگاهش رو به بیرون داد و پرسید:
_پلیس ها کجان؟

_جلوتر از ما ان. حدود ۵ دقیقه.

_یه وقت نفهمن ردشون رو زدیم؟

_بفهمن هم کاری ازشون ساخته نیست. سوکجین و آدماش اون‌جان. بعد پلیسا می‌رسن. کاری نمی‌تونن بکنن.

جونگکوک به آرومی سر تکان داد و تصمیم گرفت فقط منتظر رسیدنشون بمونه.

نمی‌دونست چه چیزی اون‌جا انتظارش رو می‌کشید.
ممکن بود تهیونگ رو تو وضع بدی ببینه؟
اگه آسیب های بدتری نسبت به خودش دیده بود چی؟
اصلاً بدن نحیف گربه کوچولوش می‌تونست درد رو متحمل بشه؟
بعید می‌دونست!

چند دقیقه ای گذشته بود که نامجون ماشین رو نگه داشت.
جونگکوک نگاهی به کارخونه ی فرسوده ی رو به روش انداخت و اخم هاش رو توی هم کشید.
تهیونگش یک هفته ی تمام رو اون‌جا مونده بود؟
ممکن بود توی تاریکی و سرما نگهش داشته باشن؟
گربه کوچولوش چطوری طاقت می‌آورد؟

نامجون جوری که انگار ذهن جونگکوک رو خونده باشه، آهی کشید.
_پلیسا رفتن داخل. سوکجین هم اون‌جاست.

_دارن...

_دارن دستگیرشون می‌کنن. مواد مخدر و اسلحه هم پیدا کردن. اونا رو هم باید جمع کنن.

جونگکوک با شنیدن این حرف اخم هاش رو توی هم کشید.
تهیونگ این یک هفته رو توی چنین محیط کثیفی گذرونده بود؟

نامجون آه دوباره ای کشید و گفت:
_مطمئنم تهیونگ الان بیشتر از این‌که به من احتیاج داشته باشه، به تو احتیاج داره. من می‌رم پیش پلیسا. پیدا کردن تهیونگ رو به عهده ی تو می‌ذارم.
بعد از حرفش از ماشین پیاده شد.

cat boyWhere stories live. Discover now