چرا چنین چیز خجالت‌آوری گفته بود؟!

_من برم دیگه...حواستون به هم باشه...

گفت و لحظه آخر دستی روی شونه‌ی فلیکس گذاشت و روی گوشش خم شد بعد زمزمه‌ای گذاشت رفت.

_حواست بهش باشه...

فلیکس گیج به دور شدنش خیره شد و بعد از چند ثانیه با صدای پسر بزرگ‌تر بالاخره نگاهش رو چرخوند روش.

_بیا تو سرد‌ـه...

چان گفت و بدون حرفی برگشت داخل.

فلیکس هم با ناله و قدم‌های سست دنبالش کرد.

اوکی! 

کارش دراومد...

الان مجبور بود انقدر حرف‌های شیوون رو نشخوار کنه تا چیزی ازشون بفهمه و همزمان بنگ چانِ عنق رو هم که قرار بود کونش بذاره تحمل کنه.

_کافه بودی؟ 

چان از داخل اتاقک گفت و پسرک رو مجبور کرد دنبال صداش بره.

_آره...از فردا دیگه نمیخوام برم اونجا...

_چی گفتی؟ نشنیدم! 

گفت و چنان واکنش بدی از پسر بزرگ‌تر گرفت که یه لحظه برگشت مرور کرد چی گفت اصلا! 

چان با اخم برگشت سمتش و با یه تا ابروی بالا رفته گفت و براش گردن کج کرد.

چرا انقدر ترسناک بنظر می‌رسید؟ 

اصلا شبیه چان خودش نبود! 

_نمیخوام برم...

_نمیخوای بری؟ مگه شهر هرت‌ـه؟ بیخود کردی...

_یااااا چته؟ چرا برج زهرماری؟! اینجوری نباش ترسناکی...

فلیکس که ناخودآگاه از نوع واکنش چان ترسیده بود آروم زمزمه کرد و دست‌هاش رو تو آستیناش قایم کرد و همون ورودی اتاقک نیم قدم عقب‌تر رفت.

چان که یهو با دیدن ترس فلیکس به خودش اومده بود دستی به پیشانیش کشید و نفس کلافه‌ای کشید.

_بیا اینجا کنار بخاری گرم شی...

گفت ولی به جای واکنش فقط نگاه ترسیده‌‌ی پسر کوچیک‌تر نصیبش شد.

تکخندی از حالتش زد و آروم سمتش رفت.

فلیکس همون جا تو جاش فقط یکم خودش رو منقبض کرد و باعث شد خیلی جدی همزمان که خنده‌اش گرفته بود از رفتارش پشیمون بشه.

_ببخشید...بیا داخل...

عذرخواهی کرد و از بازوش گرفت و برخلاف تلاشی که پسر کوچیک‌تر برای داخل نیومدن کرد کشوندش داخل.

مجبورش کرد بشینه روی صندلی و خودش هم در کمال تعجب پسر کوچیک‌تر جلوش نشست رو زمین و دست‌های یخ‌زده‌اش رو از توی آستینش بزور درآورد و گرفت جلوی بخاری.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now