نگاه بدبختانه‌ای به ظرف‌ها انداخت و نفس کلافه‌ای کشید.

لیست بدشانسی‌هاش کامل تیک خورد و حتی این مورد هم بهش اضافه شد.

با لب‌های آویزون سمت پیشبند رفت و با حرص پوشیدش و شروع کرد.

اصلا همه‌ی اینا تقصیر چان بود! 

مهم هم نبود چرا فقط تقصیر اون بود! 

همین! 

بعد از یک ساعت و نیم ظرف شستن و تی زدن زمین بالاخره خسته و کوفته از کافه زد بیرون و به سمت تعمیرگاه راه افتاد تا حرصش رو سر پسر بزرگ‌تر خالی کنه.

این تصمیم رو هم گرفت به این خفت پایان بده و از فردا دیگه نره کافه! 

این بهترین تصمیم بود...

البته از نظر فلیکسی که داشت فشار میخورد و با حرص مشتش رو سفت میکرد.

دست‌های یخ‌زده‌اش رو چپوند توی جیب کاپشنش و وقتی به فاصله کمی تا تعمیرگاه رسید قدم‌هاش رو آروم‌تر کرد و تو افکارش غرق شد.

بعد از اتفاقی که بین اون و چان افتاده بود درست بود که الان بره پیشش؟! 

نباید فاصله‌اشون رو بیشتر می‌کرد؟

شاید چان اونقدرها هم که فکر می‌کرد آدم درستی نبود! 

ولی احتمالا اگه آدم درستی نبود مینهو بهش چیزی می‌گفت نه؟! 

اصلا از کجا معلوم که خود مینهو و جیسونگ آدم خوبی بودن؟ 

اون هیچ‌کدومشون رو دقیق نمی‌شناخت!

آهی از سر کلافگی و خستگی کشید و اومد راهش رو کج کنه بره که با صدای شیوون تو جاش پرید هوا و با لبخند ناامید و اجباری‌ای برگشت سمتش.

_به! ببین کی اینجاست؟ چطوری کوچولو؟

شیوون به سمتش اومد درحالی که لباس بیرون تنش بود و درست ایستاد روبروش و لپش رو محکم کشید طوری که از دردش پسر کوچیک‌تر روی نوک پاهاش ایستاد و با جفت دست‌هاش ساعد مرد درشت هیکل رو چنگ زد و تلاش کرد لپ بدبختش رو نجات بده.

_آی آی آی آی آی جان من ول کن...

_نگا چه لپش نرم و بانمکه...دوست دارم بچلونمت...

شیوون گفت و تو یه حرکت از گردنش گرفت و چنان دستش رو دور گردنش پیچوند که فلیکس برای یک لحظه حس کرد کاملا کارش تمام شده و باید غزل خداحافظی رو بخونه تا اینکه با صدایی شیوون بالاخره دست از چلوندنش برداشت و به پشت‌سرشون جایی که چان دست به کمر وایساده بود نگاه کرد.

_دستت و بکش...

_اوه اوه شرمنده...صاحبش اومد...

فلیکس که ناراضی درحال مالوندن گردنش بود با شنیدن این حرف هجوم خون به گونه‌هاش رو حس کرد و با چشم‌های گیج به مرد بزرگ‌تر که داشت با خنده نگاهش می‌کرد خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now