چان با سرگرمی دست‌هاش رو روی میز قرار داد و سمتش خم شد و با همون لبخند پهن خیره‌اش شد.

چطور ممکن بود یکی انقدر تو چشمش جالب و جذاب بنظر برسه؟ 

_خب؟! چرا اونوقت؟!

_چون مینهو دقیقا شبیه بابامه...

با حرفش همشون زدن زیر خنده و با ادامه حرفش تقریبا روده بُر شدن.

_البته فقط اخلاقی...چون بابام یه مرد مسن کچل‌ـه که فقط دو طرف سرش مو داره...قدشم خیلی کوتاه‌ـه...

وسط خندیدن بودن که فلیکس یهو تصمیم گرفت عکس پدرش رو بهشون نشون بده و این فقط همه چیز رو بدتر کرد چون غذا از دهن جیسونگی که داشت تازه سعی میکرد یه چیزی بخوره با شدت پخش شد بیرون و این‌بار انگار بمب ترکید وسط آشپزخونه چون همشون در راه تلاش برای جلوگیری از پاشش، خودشون رو پرت کردن به اینطرف و اونطرف و حالا درحالی که همگی بغیر جیسونگ پخش زمین بودن درحال خندیدن فقط داد و بیداد می‌کردن.

_یاااااا به بابام نخندییییین...

فلیکس وسط خندیدن از جاش بلند شد و ایستاد و دست به کمر بهشون اعتراض کرد.

_خیلی سمی‌ لعنتی...مجبور بودی عکس بنده خدا رو نشونمون بدی؟!

مینهو گفت و اون هم وایساد و سعی کرد تیکه‌های غذا رو که به بلوزش چسبیده بود رو با تکوندن از خودش جدا کنه.

چان هم ناراضی فقط از جاش بلند شد و بعد از چلوندن پسر کوچیک‌تر تو بغلش و گیر انداختن سرش بین بازوش چند تا ضربه‌ی الکی و آروم به سرش زد.

_تو احمق...مگه نگفتم بریم بیرون...کل و سر و بدنم تفی شد...

اعتراض کرد و قبل از اینکه سر و صدای فلیکس بلند شه ولش کرد و سمت روشویی رفت.

مینهو ولی دوباره نشست سر جاش و مشغول شد و جیسونگ هم درگیر تمیز کردن میز از گندی که بهش زده بود.

همچنان هر سه تا درحال ریز ریز خندیدن بودن که پنج دقیقه بعد چان شبیه جن زده‌ها از روشویی زد بیرون و سمتشون اومد و با تکیه به پشتی صندلیِ فلیکس، از پشت روش خم‌ شد.

_یه بار دیگه عکس باباتو نشونم بده...

گفت و دست دراز کرد گوشی پسر کوچیک‌تر رو بهش رسوند.

فلیکس برگشت و نگاه کنجکاوی بهش انداخت.

_چته باز...

_یه بار دیگه نشونم بده...

پسر کوچیک‌تر متعجب صفحه گوشیش رو روشن کرد و بعد از انتخاب عکس، گوشی رو سمت صورت پسر بزرگ‌تر گرفت.

همه در سکوت منتظر بودن تا ببینن قراره چه اتفاقی بیوفته که با حرف چان دوباره زدن زیر خنده.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now