_چقدر دستات یخه بچه؟ از پوست و استخون ساخته شدی؟ پس گوشت انگشتات کو؟ 

با شوخی گفت و فلیکس که همزمان گیج بود با اخم سرش رو خم کرد و تا نوک دماغش رو زیر شال گردنش پنهون کرد.

_من که معذرت خواستم...اخم واسه چیه؟

_همین دیگه...واسه این نمیخوام دیگه برم اون کافه کوفتی...اون دختر بدجنس مجبورم کرد ظرفای امشبو من بشورم...

چان فقط شوکه چند بار پلک زد و خیره‌اش موند.

_چیکار کردی مگه؟ 

_هر کاریم کرده باشم کسی حق نداره مجبورم کنه...دیگه دوست ندارم برم...چرا باید مجبور باشم کل هفته ظرفا رو بشورم؟!

_چند سالت‌ـه؟

با سوال یهویی پسر بزرگ‌تر تو ذوقش خورد و شوکه نگاهش کرد.

_نوزده! 

فقط مطیع و گیج جواب داد و منتظر موند.

_از الان باید متوجه این قضیه باشی که تو دنیای آدم بزرگا کسی نیست که نازتو بکشه و بهت اصرار کنه...تو اگه نباشی برات جایگزین پیدا می‌کنن فلیکس...پس تلاشتو بکن هرجایی هستی جا پای خودتو محکم کنی و تو کارت بهترین باشی تا کسی بهت بی‌احترامی نکنه...اگه تا امروز از صدقه سر پدر و مادرت کسی نگفته بالای چشمات ابرو‌ـه بدون که از امروز به بعد قرار‌ـه خیلی چیزا تغییر کنه و زندگی بر وقف مرادت نباشه...

فلیکس با اخم و لب‌های آویزون از بالای چشم به پسر بزرگ‌تر نگاه می‌کرد و فقط در سکوت منتظر موند تا حرف‌هاش تموم بشه چون واقعا چیزی برای گفتن نداشت و واقعا اعصابش بهم ریخته بود.

_حالا چه گندی زده بودی که تنبیهت کرد؟

چان همچنان که دست‌هاش رو تو دست داشت و با دقت نگاهشون می‌کرد آروم زمزمه کرد.

_یه سینی با دوازده تا لیوان رو شکوندم...

فلیکس بیشتر صورتش رو پشت شال گردن قایم کرد و زمزمه کرد و نگاه شوکه اما خندون چان بالا اومد.

_جدی نمیگی؟

با لحنی در شرف ترکیدن بلند پرسید و فلیکس فقط ناامید چندبار سر تکون داد و همین بهونه‌ای شد برای قهقهه پسر بزرگ‌تر.

چان بلند بلند می‌خندید و فلیکس فقط شوکه نگاهش می‌کرد.

چی انقدر خنده دار بود؟! 

ذهنش درگیر این قضیه بود که با حرکت بعدیش کاملا موضوع مورد تحقیقِ مغزش تغییر کرد و به چسبیدن جفت پشت دست‌هاش به پیشانی پسر بزرگ‌تر تغییر وضعیت داد.

الان چه اتفاقی افتاده بود؟ 

چرا چان دست‌هاش رو اینجوری گرفته بود چسبونده بود به پیشانیش؟ 

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now