چان سرش غر زد و فلیکس فقط از بالای چشم و پشیمون اما لجباز و اخم‌آلود نگاهش میکرد.

_نیازی نبود تو بیای...سرم منت نذار...

_اوکی دوستان...مقصر اصلی من بودم که این گند رو زدم...لطفا عصبانی نشین...

_به حساب شما هم بعدا رسیده میشه...فعلا تو با من میای...

چان اول رو به مینهو گفت و بعد به فلیکس اشاره کرد تا دنبالش بره.

اولش میخواست باهاش لج کنه ولی چون به اندازه‌ی کافی برای امروز خسته شده بود و حال و حوصله‌ی دعوا نداشت بعد از سر تکون دادن برای مینهو دنبال پسر بزرگ‌تر راه افتاد.

چان زودتر سوار شد و فلیکس با تاخیر نشست تو ماشین و به محض بسته شدن در ماشین به حرکت دراومد.

_حق نداشتی اونجوری سرم داد بزنی...

_وقتی گند میزنی یکی باید به روت بیاره...اگه زخمیت میکرد میخواستی چیکار کنی؟

_نمیکرد...

_داری خوشبینانه به قضیه نگاه می‌کنی...میتونست هر اتفاقی بیوفته...

_تو‌ هم دیگه داری زیادی بدبینانه بهش نگاه می‌کنی...اونجوری که فکر می‌کنی نیست...

_شما مگه اصلا نرفته بودین مادرتو برسونین...یهو چیشد سر از اینجا درآوردین؟

_شد دیگه...

فلیکس فقط بیخیال شونه بالا انداخت و گفت و به روبرو خیره موند.

نگاه پسر بزرگ‌تر برای چند ثانیه افتاد روش و با چشم‌های باریک نگاهش کرد.

دیگه چیزی بینشون رد و بدل نشد و تا رسیدن به خوابگاه هیچ کدومشون سکوت رو نشکستن.

با پارک شدن ماشین تو پارکینگ خوابگاه هر دو در سکوت به روبرو خیره موندن و هیچ کدومشون پیاده نشدن.

_ممنونم که اومدی...

فلیکس اینو گفت و وقتی برای یک لحظه ارتباط چشمی بینشون برقرار شد فوری روش رو برگردوند و از ماشین زد بیرون.

نگاه چان اما همچنان خیره بهش موند تا جایی که بالاخره وارد خوابگاه شد و دیگه بهش دیدی نداشت.

نفس عمیقی کشید و سرش رو گذاشت روی جفت دست‌هاش که روی فرمون بود. 

واقعا داشت عقل از سرش میپرید.

دیگه زیادی ذهنش داشت درگیر میشد...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_خیر...حتما...حتما...بیشتر دقت میکنم...

حرصی گفت و درست دم در سوییت وایساد و پلک‌هاش رو محکم روی هم قرار داد.

نفس عمیقی کشید و تا قطع شدن تماس چشم‌هاش رو باز نکرد.

بالاخره با شنیدن بوق ممتد گوشی رو پایین آورد و به عدد روی در خیره موند.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now