_بله پدربزرگ جان؟! بازم دزد گرفتی؟!

_تو...پسره‌ی گستاخخخخخ...احمقاااا نخندین...این پسرک یه متجاوزه...اومده تو زمینمممم...

با حرف پیرمرد فقط سه تا مأمور بیشتر قهقه زدن و اینبار فلیکس و پیرمرد با هم از رفتارشون تعجب کردن و به هم نگاهی انداختن.

_وای...خیلی باحاله...این جزو عالی ترین تجربیات دوران کاریم‌ـه...باید برای زنم تعریف کنم...

مرد گفت و فوری گوشیش رو دست گرفت و مشغول تماس گرفتن شد.

آقای کیم شوکه فقط پس گردنش رو گرفت و از دردی که تو تنش پیچید یه لحظه سرش گیج رفت.

فلیکس فوری از بازوش گرفت و نذاشت بیوفته.

نگاه مرد بهش افتاد و چشم غره‌ای رفت.

بازوش رو آروم از دست پسرک بیرون کشید و با قدم‌های کند از سالن زد بیرون.

فلیکس با نگاه پشیمونی به مامورها احترام گذاشت و اون هم از پاسگاه زد بیرون و تا خواست دوباره سوار ماشین بشه پیرمرد درهای ماشین رو قفل کرد و ماشین رو به حرکت درآورد.

برای لحظه آخر دوباره نگاه‌هاشون به هم افتاد و فلیکس فقط به دور شدن ماشین خیره موند.

نفس کلافه‌ای کشید و با صدای مینهو سمتش چرخید.

_لیکس...

مینهو داد زد و با دو خودش رو بهش رسوند.

_چیشد؟ ازت شکایت کرد؟

_نه...قضیه یه چیز دیگه‌ست...

همون طور که تو فکر بود گفت و به جاده خیره شد اما با صدای بلند موتورِ ماشینی و گاز دادن وحشیانه‌اش نگاه هر دو پسر به جی کلاسی افتاد که با سرعت از جاده خارج شد و بهشون نزدیک میشد.

_چان‌ـه؟

فلیکس شوکه گفت و نگاه بهت زده‌ای به مینهو انداخت.

_شرمنده...واقعا تو اون لحظه نمی‌دونستم باید از کی کمک بخوام...

با صدای کوبیده شدن در ماشین نگاه هردو دوباره به چانی افتاد که داشت بهشون نزدیک میشد.

چرا چان طوری بنظر می‌رسید که انگار میخواست پدرشونو در بیاره؟!

_معلوم هست چیکار میکنین؟ 

_شرمنده...ولی بخیر گذشت...

_پرونده باز کردن برات؟

_نه...حل شد...

چان با همون حالت عصبی و جدی رو به پسر کوچیک‌تر گفت و فلیکس فقط آروم جوابش رو داد.

_همین جوری سر خود سوار ماشین ملت میشی باهاشون اینور اونور میری که چی بشه؟ اصلا میفهمی چیکار میکنی؟ نمیخوای بزرگ شی؟ همش یکی باید باشه جمع و جورت کنه؟ 

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now