_پیاده شو از ماشینم تا نزدمت...

فلیکس فقط همون طور خیره‌اش موند تا اینکه با دیدن نزدیک شدن مینهو فوری سمت پیرمرد خم شد و با زدن دکمه‌ی قفل روی فرمون همه‌ی درها رو قفل کرد و دوباره برگشت سر جاش.

پیرمرد فقط ترسیده نق زد و محکم‌تر به تفنگش چسبید.

_حتما عقلتو از دست دادی...ممکن بود یهو بزنمت...

_نمیزنین...مطمئنم...

_از کجا انقدر مطمئنی؟ 

شونه بالا انداخت و فقط به پیرمرد خیره موند. 

_پیاده شو از ماشینم زوووود...

دوباره فریاد زد اما پسر کوچیک‌تر با چند تا پلک کار رو یسره کرد.

_اوکی پس تحویلت میدم...

مینهو بیچاره هم که داشت این صحنه‌های وحشتناک رو میدید فقط با کوبیدن به شیشه در تلاش بود تا پسر بچه‌ی بدبخت رو قبل از اینکه جوون مرگ بشه کمکش کنه اما با حرکت ماشین فقط شوکه تا چند متری رو با ماشین دوید تا اینکه بالاخره اونقدر ماشین سرعت گرفت که نتونست بهش برسه و مجبور شد بیخیالش بشه.

فقط شوکه متوقف شد و به دور شدن ماشین خیره موند و وقتی متوجه شد چه خاکی به سرشون ریخته شده فقط فوری به سمت ماشینش دوید تا این گند رو یه جوری جمعش کنه.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

صورتش رو با حوله‌ی تمیز پاک میکرد که با صدای گوشیش نگاه خیره‌اش رو از آینه برداشت و به صفحه موبایلش که بعد از مدت‌ها شماره مینهو روش نقش بسته بود داد.

اخمی از روی تعجب کرد و با حرکات آرومی گوشی رو تو دست گرفت.

مطمئنا موضوع راجع‌به فلیکس بود که داشت باهاش تماس می‌گرفت وگرنه مینهو مغرورتر از این حرفا بود که بخواد بخاطر خودش بهش زنگ بزنه.

صفحه گوشی رو لمس کرد و با همون اخم حاصل از تعجب موبایل رو به گوشش نزدیک کرد.

_چان؟ شرمنده این وقت روز بهت زنگ میزنم...می‌دونم سرکاری و احتمالا اعصابم نداری ولی واقعا نمی‌دونستم باید به کی زنگ بزنم...

_حرفتو بگو...

_تو دردسر افتادیم...البته منو فلیکس...

با شنیدن اسم فلیکس یکم صاف‌تر وایساد و گوشش تیز شد.

باز اون خرابکار چیکار کرده بود؟

مگه نرفته بودن مادرش رو برسونن ترمینال؟!

_چه گندی زدین؟ الان کجاست؟

_ببین...راستش منو جیسونگ سر پروژه‌امون با صاحب زمین بحثمون شده...نمی‌دونم چقدر از این قضیه خبر داری بیخیال...خلاصه اینکه فلیکس شَر شد گفت بیارمش سر این زمینه و بدبختی از همین جا شروع شد که صاحب زمین سر رسید و برداشت این پسره رو با خودش برد...اینا به کنار تفنگ داشت! من الان دارم پشت سرشون میرم...نمی‌دونم قراره چی بشه ولی این پیرمرده خیلی دلش از من پره...میترسم بلایی سر این دردسر بیاره بدبخت شم...تازه به مادرش قول دادم حواسم بهش باشه...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now