✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

چند دقیقه‌ای میشد که به مقصد رسیده بودن اما هردو بدون حرفی تو ماشین موندن و به روبرو خیره شدن.

_چند سالشه؟

_شصت و نُه...

فلیکس یهو به حرف اومد و مینهو هم فقط سریع جوابش رو داد.

_تو‌ بمون...من میرم یه نگاهی بندازم...

پسر کوچیک‌تر گفت و بلافاصله از ماشین زد بیرون.

هوا با اینکه آفتابی بود اما باد سردی می‌وزید و بخاطر همین دست به سینه شد و خودش رو جمع کرد.

یکم از ماشین فاصله گرفت و نگاهش رو تو زمین بزرگ چرخوند.

صدای عبور و مرور هواپیماها سرسام آور بود اما صحنه قشنگی رو جلوی چشم‌هاش داشت.

بیشتر جلو رفت و اینبار نگاهش رو به علف زار سمت چپ زمین داد.

طوری که باد اون ساقه‌های بلند رو همزمان با هم جابجا میکرد و صحنه‌ی رقص زیبایی رو‌ رقم می‌زد لبخندی روی صورت پسرک نقش بست.

تو خیالات خودش غرق شده بود که یهو صدای خش خش بلندی اومد و پیرمرد اخم‌آلودی با قیافه درهم و تفنگی روی شونه‌اش از لابه‌لای علف‌ها اومد بیرون و مستقیم به سمتش پا تند کرد.

_تو زمین من چی میخوای؟

پیرمرد با خشونت ازش پرسید و همون طور که نفس نفس میزد خیره‌اش موند.

_اومدم تماشا...

_بزن به چاک بچه...حوصله بچه بازی ندارم...

_چرا نمی‌فروشینش؟

پیرمرد که داشت دور میشد با حرف فلیکس سر جاش متوقف شد و با آروم‌ترین سرعت ممکن برگشت سمتش و با حرص نگاهش کرد.

_تو...نکنه از طرف اون احمقا اومدی؟!

_احمق یا غیر احمق...اومدم دنبال علت...و تا زمانی که دلیل قانع کننده‌ای برام نیاری دست از سرت برنمیدارم...

پیرمرد عصبی از جواب پسر کوچیک‌تر سکوت کرد و فقط نفس حرصی‌ای کشید.

برای چند ثانیه این سکوت ادامه دار شد تا جایی که بالاخره مرد راه افتاد و شروع کرد تند تند از پسر کوچیک‌تر دور شدن.

فلیکس هم سمج دنبالش راه افتاد.

از دور صدایی از مینهو هم شنیده میشد که داشت مدام صداش می‌کرد اما متاسفانه افتاده بود رو دور لجبازی و تا این زمین رو مال مینهو نمی‌کرد بیخیال نمیشد.

پیرمرد نگاهی به عقب انداخت و تا دید پسر کوچیک‌تر داره دنبالش میاد با چشم‌های از حدقه دراومده سرعتش رو بالا برد و به سمت ماشینش پا تند کرد.

وقتی به ماشین رسید سریع خواست سوار بشه که فلیکس هم با همون سرعت از سمت دیگه سوار شد و پیرمرد با ترس شروع کرد به داد زدن و شبیه احمقا سعی کرد تفنگش رو درست بگیره سمت پسر کوچیک‌تر اما تا یک دقیقه فقط درگیر درست دست گرفتن تفنگ بود تا اینکه بالاخره تفنگ رو به سمت فلیکس که داشت خونسرد نگاهش میکرد نشونه گرفت و با نفس نفس خیره‌اش موند.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now