حالا باید علاوه بر درگیری های خودش به فکر استریت کردن فلیکس هم می‌بود و همزمان دوستای بد، یعنی خودش و جیسونگ و چان رو ازش دور می‌کرد!

واقعا واقعیت مزحکی بود و دیگه بیشتر از این نمیتونست خودش رو قانع کنه آدم درستی بمونه!

با افسوس دستی به سر و صورتش کشید و بعد از نفس عمیقی اون هم به سمت ماشینش برگشت. 

درست قبل از اینکه سوار ماشین بشه گوشیش زنگ خورد و به محض روبرو شدن با گوشیش پشماش ریخت.

با عجله سوار شد و تماس رو وصل کرد.

صاحب زمین کوفتی داشت بهش زنگ میزد و همین الان حتی بدون اینکه بدونه قضیه از چه قراره تپش قلب گرفته بود.

_سلام آقای کیم...

_تو پسره‌ی گستاخ...مگه نگفتم دیگه اون عوضیا رو نیار سر زمینم...مگه حرف آدمیزاد حالیتون نمیشه؟! من نمیخوام زمینمو بفروشم...نمیفهمی؟! اگه فقط یکبار دیگه این اطراف ببینمتون ازتون شکایت میکنم...

پیرمرد پشت سر هم آنچنان داد میزد که فلیکس هم میتونست به وضوح بشنوه قضیه از چه قراره.

شوکه سمت مینهویی که پنیک کرده بود برگشت و به دست‌های لرزونش خیره شد.

چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!

_آ...آقای کیم...لطفا چند لحظه آروم باشین...من براتون توضیح میدم...

_توضیحتو نمیخوام...فقط زودتر گندتونو از اینجا ببرین بیرون..‌.

پیرمرد آنچنان دادی پشت گوشی زد که مینهو فقط با پلک‌هایی که روی هم می‌فشردشون گوشی رو از گوشش فاصله داد و نفسش رو حبس کرد.

با صدای بوق ممتد نفسش رو به بیرون رها کرد و جفت دست‌هاش رو روی فرمون گذاشت و سرش رو انداخت پایین.

واقعا زندگی نباید انقدر بهشون سخت می‌گرفت.

_خ...خوبی؟!

فلیکس بعد از کلنجار رفتن با خودش برای سوال پرسیدن آروم زمزمه کرد و ترسیده دستش رو روی شونه پسر بزرگ‌تر گذاشت.

_میتونم بپرسم کی بود؟

مینهو دوباره صاف شد و دستی به سر و صورتش کشید و با حالت عصبی‌ای شروع کرد به مرتب کردن مداوم موهاش.

_صاحب یه زمینی که قراره برای پروژه خریده بشه ولی یهو تصمیم گرفته زمینش رو نفروشه و لج کنه...

_چطور؟ سر قیمت به توافق نرسیدین؟!

فلیکس کنجکاو پرسید و بیشتر چرخید سمت پسر بزرگ‌تر.

_چرا...اولش همه چیز خوب پیش رفت ولی نمی‌دونم چرا سر معامله که شده بود یهو عقب کشید و شروع کرد به لجبازی...

مینهو فقط گیج براش توضیح داد و فلیکس اخمی از روی تعجب کرد.

_عجیبه...

_دقیقا! خیلی عجیبه یهو برای چنین تصمیمی نظرت برگرده...اتفاقا اولش خیلی حمایتمون میکرد و موافق بود ولی الان به شکل عجیبی داره باهامون میجنگه...الان که خب گند خورد به همه چیز...اگه نتونم این معامله رو یه جوری جوش بدم کل آینده کاری منو جیسونگ به گا میره...

عصبی گفت و چنگی به موهاش انداخت.

_جیسونگ برای این پروژه خیلی زحمت کشیده...دلم نمی‌خواد دلسرد بشه...

_نمیدونم چقدر براش تلاش کردین ولی حق میدم بخوای عصبانی و نگران باشی...فکر می‌کنی امروز حال داشته باشی منو ببری سر زمین؟!

فلیکس از گوشه‌ی چشم به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد و نگاه مینهو هم افتاد روش.

_چیه؟ بچه‌ بازیت تموم نشده میخوای بری بازی؟

_حالا بریم شاید بازیم جواب داد...

پسر کوچیک‌تر با خنده گفت و باعث شد مینهو هم لبخندی بزنه.

_مگه نشنیدی چی گفت؟ گفت یه بار دیگه اونجا ببینتم پِخ پِخ...

_اوکی پس تا یه جایی حدودی برسونتم...می‌خوام فقط یه نگاه بندازم...خودش هم همون جا زندگی میکنه؟

_نه خونه‌اش جای دیگه‌ست...اونجا فقط چندین هکتار زمینِ خالی‌ـه...

_اوکی...ببرتم...

_تو سرت چیه بچه؟! واقعا توانایی بیبی سیتری ندارم...

_حالا ببری چیزی ازت کم نمیشه که؟ شاید کلا خودت از خریدنش پشیمون شدی!

با خنده گفت و مینهو عاقل اندر سفیه‌ نگاهش کرد.

با روشن شدن ماشین و حرکتش، پسر کوچیک‌تر تو افکار خودش غرق شد و سعی کرد برای این مشکل راه حلی پیدا کنه.

یعنی میتونست کمکی بکنه؟!


✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now