چان درحال چپوندن لباس‌هاش تو کوله بود و با حالت چندشی به نایلون لباس‌های کثیف فشار میاورد تا زیپ کوله بسته شه.

_واقعا باورم نمیشه شاشیدی روم...

بعد از سکوتِ ثانیه‌ای یهو زد زیر خنده و در ماشین رو بست و در حالی که یه دستش رو تکیه ماشین کرده بود سرش رو خم کرده بود و همچنان داشت می‌خندید.

فلیکس هم بعد از چند ثانیه بزور لب‌هاش رو کشید تو دهنش و شروع کرد به کنترل کردن خنده‌اش ولی نمیتونست کاری از پیش ببره.

_دیوث...میخندی؟! تو الان باید خجالت بکشی!

_خجالت کشیدن بلد نیستم...

برای پسر بزرگ‌تر زبون درازی کرد و دوباره هر دو با هم زدن زیر خنده.

چان این بار سمت در جلو رفت و بطری آبی که اونجا بود رو برداشت و باهاش پاهاش رو شست تا حداقل بویی روی بدنش نمونه و فلیکس هم همچنان بالا سرش وایساده بود و نگاهش می‌کرد.

_بنظرت نگاه داره؟!

پسر بزرگ‌تر وقتی پاهاش رو آب کشید کمر صاف کرد و تو صورت فلیکس گفت.

_آره نگاه داره...

فلیکس هم پررو جوابش رو داد و حرص چان رو درآورد.

پسر بزرگ‌تر نمیتونست جلوی خندیدنش رو بگیره و در حالی که متعجب و شوکه بود دستش رو جلوی دهنش گرفت و هاج و واج نگاهش کرد.

_تعجب میکنم چجوری میتونی چنین شخصیتی داشته باشی...

_شخصیتم چشه؟!

_هیچی...مشکل از من‌ـه که اصلا به شخصیت تو فکر میکنم...

پسر کوچیک‌تر فقط تخس صدایی از بین لب‌هاش خارج کرد و عصبی لب و لوچه‌ای جمع کرد.

_از اینجا رفتیم حق نداری ازم فرار کنی...

_نمیکنم...

بلافاصله جواب چان رو داد و پسر بزرگ‌تر بعد از تکیه دادن به ماشین و خیره شدن بهش نیشخندی زد.

_معلوم میشه...دروغگو کوچولو...

گفت و سرش رو چرخوند و به اطراف نگاهی انداخت.

تو این فاصله فلیکس هم کنارش قرار گرفت و به ماشین تکیه داد.

_کارت واقعا زشت بود...که از زیر زبونم حرف کشیدی...زننده بود...

پسر بزرگ‌تر فقط تکخندی زد و نگاه تند فلیکس نسیبش شد.

_به هر حال چیزی بود که دیر یا زود متوجهش میشدم...

_ازم متنفری؟

با حرفش نگاه متعجب چان با ابروهای بالا رفته روش افتاد.

_چرا باید متنفر باشم؟!

_نمیدونم...چون چیز عادی‌ای نیست؟ 

_تا حالا از این نظر بهش نگاه نکردم...عادی نیست ولی اونقدر غیر عادی هم نیست! الانا خیلی علنی شده...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now