با ساکت شدن یهویی تهیونگ سرشو سمتش چرخوند و توی چشماش زل زد ، میشد کلافگی رو درونشون خوند و پسر برای اولین بار نتونست احساساتشو کنترل کنه و بدون اختیار همشونو داخل چشماش به نمایش گذاشت
ب_« توهم تعجب کردی نه! حق میدم بهت اما این فقط یک هزارم از مشکلات جونگکوکه که البته خودش زیاد به این موضوع توجه نمیکنه و براش اهمیتی نداره ( با تاسف سرشو تکون داد و نگاهشو از چشمای تهیونگ گرفت ) سرکار میره، مدرسه میاد ،به تک عضو خانواده اش میرسه و به کسی هم کاری نداره .... همه کاراش کاملا روی روال عادی پیش میرن ولی از درون اینطوری نیست اون بین جنگ با خودشه و مترسم در آخر مرگ پیروز این میدان بشه »
لحنش فقط بوی غم و افسوس میداد و باعث شد حس تهیونگ برای شناخت جونگکوک قویتر و پا فشاریش بیشتر بشه
_« کار جونگکوک چیه »
با سوال غیر منتظره تهیونگ با چهره ای سوالی به طرفش چرخید و با مکث صورتشو روی شونه راست پسر قرار داد
ب_« برای چی میپرسی »
با لحنی کنایه دار نزدیک گوشش زمزمه کرد و خودشو بیشتر به تنش مالوند
با حس نفس های کش دار بورا کنارش و لمس بدنش توسط دستای کشیده دختر , اخمی غلیظ روی پیشونیش جا گرفت و با خشمی که هرکسی رو میترسوند پشونیشو گرفت و از خودش دور کرد
_« به تو چه »
تحقیر کننده حرفشو به زبون آورد و بی حس خودشو کنار کشید
بورا که دیگه خسته شده از این همه تلاش کردن و نتیجه ای ندیدن ، نفسشو بیرون داد و از پسر فاصله گرفت
ب_« توی قسمت vvap کار میکنه »
با شنیدن جواب ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد... این خوب بود !؛
_« بار موگویین...»
دختر سری تکون داد و پای راستشو با ناز روی پای چپش انداخت و کشی به بدنش داد
تهیونگ که حالا چیز خوب و بدرد بخوری از پسر فهمیده بود و بنظرش تا همینجا برای امروز بس بود ، از جاش بلند شد و بعداز چرخوندن ساعت موچی مشکی رنگش سمت در راه افتاد
_« من بیرون منتظرتونم »

خوشحال بود چون اطلاعات خوبی توی همین یک روز بدست آورده بود و با پیگیری دربارشون میتوسنت از یه سری چیزا که خیلی وقته براش مبهمه سر در بیاره ، البته فعلا قصد نداشت درباره این آدمای جدید و حرفای های تازه ای که شنیده بود به TET(اسم فردی با کد هست ) چیزی بگه چون با اطلاعات بکری که دیروز بهش رسونده بود دهنتش تا چند وقت بسته میموند .
پیچی به گردن و شونه هاش داد و با برداشتن چند قدم خودشو به در رسوند
قبل از اینکه پاشو بیرون بزاره دوباره سرشو سمت دختر که حالا نگاهشو به هانسون گوشه اتاق داده بود برگردوند
_« خاستی با من بیا قراره برم پیش اوبیوک »
با مخاطب قرار گرفتنش توسط تهیونگ سرشو به سمتش چرخوند و با چند قدم بلند روبه روش وایساد
ب_« خوبه چون منم میخاستم برم ملاقاتش »
بعداز شنیدن حرف دختر که یجورایی حدسشو میزد سری تکون داد و پاشو از مطب بیرون گذاشت
**********
با بلند شدن جونگکوک با شتاب به سمتش پا تند کرد و دستشو روی دیوار گذاشت تا سد راهش بشه
_« جونگ بزار حرفام کامل بشن بعدش تصمیمتو بگیر »
جونگکوک که با شنیدن اون حرفا کم مونده بود به جنون برسه دستشو پس زد و نفسشو با عصبانیت بیرون داد
+« چی مونده که نگفته باشین ...»
نتونست ادامه بده مغزش قاطی کرده بود و انگار کلمات بین اون همه هیاهو گم شده بودند هیچوقت فکرشم نمیکرد از این آدم ضربه بخوره اونو از طریق نقطه ضعفش ..:
_«ببین پسر این به نفع خودت بود چرا نفهمی »
با حالتی کلافه و عصبی گفت و قدمی به عقب برداشت میدونست با گفتن حقیقت قراره همچنین واکنشی ازش ببینه و حتی بدترش ولی هیچ جوره نمیتونست دیگه این موضوع رو پیش خودش نگه داره و اگه ادامه میداد قطعا از عذاب وجدان میمرد
+« این منفعتی که شما دارین دربارش حرف میزنین برای من حکم اعداممو داره »
با صدایی که دست کمی از فریاد نداشت گفت و عصبی اشکهای مزاحمشو از روی صورتش پس زد ، چطور توسنت باهاش اینکارو بکنه با اینکه خبر داشت پسر بخاطر همین موضوع پدرشو برای همیشه از دست داد و مادرشو فلج روی ویلچر دید اون همه جوره شرایط اینو داشت که سمتش بره اما هیچوقت حتی فکرشم به ذهنش خطور نکرده بود و الان داشت میشنید که هیونجین بدون اینکه بهش دربارش بگه بهش مواد تزریق کرده .../
با طولانی شدن سکوت بینشون که فقط با صدای نفس های عمیقی که میکشیدن شکسته میشد ، پسر بزرگتر با فکر اینکه شاید جونگکوک آرومتر شده باشه جلوتر رفت و ایندفعه تصمیم گرفت بدون هیچ وقفه ای موضوع رو کامل براش شرح بده
_« بهت حق میدم الان از دستم عصبی و ناراحت باشی و پیش خودت فکر کنی از اعتمادت سواستفاده کردم اما بدون اگه اینکارو انجام نمیدادم الان تویی اینجا وجود نداشت که بخواد شکایتی ازم بکنه ( نزدیک تر شد و دستشو روی سرشانه افتاده جونگکوک قرار داد ) تو داشتی جلوی چشمام پر پر میشدی و من نتونستم همینطوری بایستم و هیچ کاری نکنم تا از بین بری، میدونم این راحل خوبی نبود اما تنها شانسمون برای نجاتت از این اقیانوس لاشه بود که داشتن به هر طریقی تورو داخل خودشون جا میدادن،تو نیمدونی وقتی برای اولین بار رفتم که موادو ازشون بگیرم چطوری مردمو زنده شدم تمام ذهنم پر شده از اینکه واقعا این آخرین راهشه ؟؟!! ( با بالا اومدن نگاه خسته پسر نفس آسوده کشید و ضربه آرومی به شونش زد ) جونگ بدنت دیگه نمیتونست مقاومت کنه، این درد براش بیشتر از توانت شده بود طوری که هر لحظه احتمال له شدنتو میکشیدم »
جونگکوک خبر داشت از همه چیز ، میدید خودشو که روز به روز فرسوده تر و پاشیده میشد درست مثل گلی که خیلی وقت پیش صاحبش اونو گوشه ای پرت رها کرده بود و انتظار خشک شدنشو میکشید اما با همه اینا بازهم راضی به این کار نبود
+« شما ... باید بهم میگف...تین»
صداش میلرزید و بغض ناخوشایندی ته گلوشو چنگ مینداخت بازهم شکست و ایندفعه دیگه نمیدونست چطوری تیکه هاشو به هم بچسبونه
_« تو قبول نمیکردی میشناسمت با لجبازی دست رد به این پیشنهاد میزدی ، ببین جونگ این ماده انقدر قوی نیست که به مواد آلودت کنه فقط یکم از مسکن قوی تره و علاوه بر بدنت مغزت رو هم آروم نگه میداره و اجازه فکر کردن بهش نمیده خیلی ها الان دارن از این روش استفاده میکنند برای تسکین دردشون و هیچکدومشون معتاد نشدن»
با بهت به این طرز فکر عادی مرد گوش میداد و دلش میخواست سرشو محکم از پشت به دیوار بکوبه ، طوری ساده بیانشون میکرد که لحظه ای به شک افتاد واقعا دارن درباره پنهونی تزریق کردن دیلائودید ماده اعتیاد اور صحبت میکنند یا درباره یک کار بانکی روزمره
چشماشو روی هم گذاشت و دستی به داخل موهاش کشید چرا به هر طرف که میرفت جز بن بست چیزی دیگه ای رو به روش ظاهر نمیشد دیگه نایی برای ادامه دادن تو وجودش نمونده بود و کم کم داشت ناامید میشد چیزی که هر دفعه باهاش روبه رو میشد ولی ایندفعه بعید میدونست بتونه شکستش بده
+« من نمیخام درمان بشم نمیخام حالم خوب بشه پس دیگه لطفا چیزی بهم تزریق نکنین من آینده این کارو میتونیم از همین الان تصور کنم پدرمم همینطوری به مواد رو آورد و من کسی نیستم که راهشو ادامه بده ( زبونشو روی لباش کشید تا بتونه بغضشو کنترل کنه )شما متوجه نیستن چون هیچوقت تو محیطی بزرگ نشدین که هر روزتون با بوی دودو الکل شروع بشه و شبتون با کتک خوردن اونم بخاطر اینکه فقط جنس خوب نتونستین پیدا کنین تمام بشه شما نمیتونین اینقدر ساده درباره ترس بچگی هایی من حرف بزنین و عادی نشونش بدین »
زمزمه وار حرفشو گفت و بعداز نگاه کوتاهی که به چهره هیونجین انداخت حرف دیگه ای نزد و راهشو سمت در کج کرد ، قبل از اینکه خارج بشه دستی محکم روی صورتش کشید تا کمی هم که شده اشک و سرخی چهرشو از بین ببره و بعدش بلافاصله دستگیره رو داخل دستاش کرد و با کشیدنش به سمت پایین از اونجا بیرون زد
با حرکت پسر بسمت در خاست جلوشو بگیره اما از رفتار ناگهانیش خوب متوجه شد که الان جونگکوک فقط لازم داره که تنها باشه به دور از هرچی آدمو حرفو بحث تکراریه ، پس توقف کرد و تنها به دور شدنش چشم دوخت

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now