Chapter 12

99 21 37
                                    

Warning: 🔴SMUT🔴

3rd person POV

"پس نشونم بده که نمی ترسی."

هری این کلمات رو با تون خیلی آرومی بیان کرد،اما صداش توی گوشای لویی به طرز عذاب آوری بلند اکو شد.

توی اون لحظه انگار همه چیز اطرافش محو و تار شده بود،چشمای فقط توی چشمای سبز هری گره خورده بود و آتیش نامرئی توش رو با دقت می دید.

ولی برعکس،همه چیز توی ذهنش داشت به سرعت و پشت سر هم پخش می شد و فرصت تجریه و تحلیل کردن موقعیتی که توش بود رو ازش می گرفت.

"این یه گناه خیلی بزرگه."
"هیچ وقت بخشیده نمی شم."
"پدرم خیلی ازم نا امید میشه"
"اون یه مجرمه."
"اون یه مرده."
"همه چی خراب میشه"

و تا اون لحظه زندگی لویی همیشه عقلش کنترل رو به دست داشت،اما الان لویی نمی دوست اسم این آتیشی که توی وجودش روشن شده بود چیه؛
احساس؟شهوت؟کنجکاوی؟

هرکدومش که بود،لویی یه چیزو خوب می دونست و اون هم این بود که این آتیش خیلی وقته که زیر خاکستر منتظر روشن شدن بود...

پوزخند نسبتا بلند هری اونو از افکارش بیرون کشید.

"نمی تونی پدر.زیادی برای انجام دادن کاری که به معنای واقعی داری براش میمیری ترسویی."

روشو برگردوند و به سمت تختش رفت اما هنوز قدم اولو کامل برنداشته بود که حرکت دست لویی مانع دور شدنش شد.

اگه اون لحظه از لویی می پرسیدن چه اتفاقی داشت توی سرش میفتاد،احتمالا جواب مشخصی براش نداشت؛ نمی دونست دقیقا چی شد که دست هری رو گرفت و اونو به دیوار چسبوند و چطوری لباشو به لباش وصل کرد که انگار اگه یه ثانیه دیگه به کارش فک می کرد ازش پشیمون می شد.

ولی به محض بوسیدنش جواب رو پیدا کرد؛لویی دوباره این حسو می خواست.

"پاهام از زمین جدا شدن و صداهای اطراف محو"

آره...این همون جوابی بود که باید تمام سوالای تو سرش می داد.

هری روی لبای لویی نیشخند زد و دستشو از حصار دستای اون آزاد نکرد و گذاشت اون پسر تازه کار طوری که دلش می خواد بوسه رو پیش ببره.

و لویی زیاد توی این کار حرفه ای نبود...در واقع اصلا حرفه ای نبود؛ولی فقط طوری هری رو می بوسید که انگار زندگیش به این موضوع بستگی داشت.

هری ولی برعکس لویی، پشت سر هم و کوتاه کوتاه لباشو می بوسید تا تشنه ترش کنه و اینکار حقیقتا داشت لویی رو دیوونه می کرد.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now