Chapter 7

95 22 15
                                    

Louis's POV

اومدن لیام به کلیسا توی روز یکشنبه خیلی عجیب بود، و چهره نگرانش هم اصلا کمکی به این موضوع نمی کرد.

هم من هم اون این روز از هفته رو با خانواده هامون می گذروندیم، و این حقیقت که لیام پینی که از آسمون سنگ هم بباره نظم توی برنامه هاش از بین نمی ره الان اینجاست نشون می داد که موضوع خیلی مهمه.

"نمی دونم دلم می خواد دلیل اینجا بودنت رو بدونم یا نه."روی جای همیشگیمون توی ردیف وسط صندلی های کلیسا نشستم و منتظر موندم تا اون هم بشینه.

"منم از دیدنت خوشحالم،پدر."حتی توی همچین موقعیتی هم لحن کنایه آمیزش رو عوض نمی کرد.

"خوش اومدی لیام."

"می رم سمت اصل مطلب، می دونم مادرت منتظره."

کلاهش رو دراورد و دستی به موهای کوتاهش که مدت هاست همینقدره کشید و ادامه داد.

"هری این مدت چطور بوده؟"

نمی دونستم جوابم به این سوال قراره چه عواقبی براش داشته باشه،اما به هرحال تا امروز رفتار بدی نداشته،اگه از قضیه لیلی چشم پوشی کنیم.

"می تونم بگم بهتر از رفتاری که از کسی مثل اون انتظاره می ره."

"شاید مجبور بشی برای یه مدت توی اتاقش نگهش داری."

از حرفش تعجب کردم، فکر می کردم بخواد راجب یه تصمیم جدسد درباره بردنش از اینجا حرف بزنه. و اون لحظه نمی دونستم چرا انقدر از اینکه قرار نبود بره احساس خوشحالی کردم.

"منظورت چیه لیام؟اون همینطوریش هم به سختی از اتاقش بیرون میاد و فقط موقع باغبونی کردن می تونه نور خورشید رو ببینه.حالا می خواین همین رو هم ازش بگیرین؟"

تصور اینکه اون مدت زیادی زنده نیست و حالا حتی حق ترک کردم اتاقش هم ازش گرفته میشه به شدت عصبانیم کرد.

"لویی،روزی که تصمیم گرفته شد هری به اینجا بیاد من و تو با هم یه قرارایی گذاشتیم.اولیش این بود که برای اون دلسوزی بیهوده نمیکنی."

چشمامو چرخوندم و نگاهمو ازش گرفتم.از اولش می دونستم نمی تونم پاییند به این قوانین مسخره بمونم.

"می دونم لیام.قرار شد براش دلسوزی بیجا نکنم و هر تصمیمی که درباره ش گرفته شد رو بی چون و چرا بپذیرم.ولی آخه چرا؟توی ایم دو هفته ای که اینجاست همه کاراشو به خوبی انجام داده.اگه می خواستم براش دل بسوزونم اصلا نباید اجازه می دادم با این وضعیتش دست به هیچ کاری بکنه؛ولی حبس کردنش توی اتاق دیگه زیادیه.پس اصلا برای چی اوردینش اینجا؟زندانی بودنش توی این اتاق یا توی سلولش چه فرقی می کرد؟"

همه اینا رو یک نفس و پشت سر هم گفتم، خودمم متوجه نشدم این عصبانیت و انرژی از کجا میومد.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now