Chapter 11

108 20 27
                                    

3rd person POV
نمی خواست ببینتش، نمی خواست صداشو بشنوه،فقط می خواست تموم شه.

اینا تمام چیزایی بود که توی سری لویی می چرخیدن.خنده داره که حتی موقعی که برای بخشیده شدن التماس می کرد عمیقا حس دورویی بدی داشت.

در ظاهر توی اون شب تاریک که چشماش مجسمه مریم مقدس چند متر جلوترش رو به زور می دیدن و اشکایی که می ریخت همون هم براش سخت تر میکرد،وقتی صدای هق هقای خفه ش سکوت مرگبار رو می شکستن...

آره...در ظاهر اون پشیمون ترین آدم این دنیا بود...

و در های توبه همیشه بازن نه؟ خدا همه کسایی که واقعا پشیمون باشن رو می بخشه...
خدا از هیچ کس کینه به دل نمی گیره...

مگه اینا چیزایی نیستن که همیشه به مردم می گفت؟ پس چرا الان برای خودش کار نمی کنن؟ چرا انقدر مستاصل شده بود؟

لویی همیشه خودش رو آدم منطقی ای می دونست و مثل کشیشای دیگه متعصب نبود.همه آدما جایز الخطان،اون فقط یه اشتباه کرده بود...

تنها کاری که باید می کرد این بود که اعتراف و توبه کنه...
ولی نمی تونست.

چون اون ذره ای کارش احساس پشیمونی نمی کرد.

چون کل اون مدت کوتاه...بهترین احساس عمرش رو تجربه کرده بود.

و از همین متنفر بود...کاری که کرده بود شرمنده ش نمی کرد...عدم پشیمونی از گناه به اون بزرگی بود که به این روز انداخته بودش.

طبقه بالا،هری بالای نرده های رو به روی اتاقش ایستاده بود و و لوییو تماشا می کرد.
زندگی کسی مثل هری پر از چیزاییه که یه آدم عادی کوچکترین ایده ای راجع بهشون نداره،و دیدن این صحنه همچنان براش از عجیب تریناش بود.

باورش نمی شد لویی فقط داشت به خاطر یه بوسه ساده این کار رو با خودش می کرد.البته اگه می خواست صادق باشه،انتظارشو داشت.هرجی باشه اون هم یه مذهبیه،شاید ظاهرش با بقیه فرق کنخ ولی در نهایت دقیقا مثل هموناست و این دقیقا اون جایی بود که خودشو نشون داد.

و هری داشت از ته دل به حماقت خودش می خندید که حتی برای لحظه ای باور کردن حرفای لویی رو در نظر گرفته بود.

اون بیچاره حتی خودشو به چیزایی که می گفت ایمان نداشت.هر روز و هر لحظه از مهربونی خدا حرف می زد ولی در حقیقت انقدر ازش می ترسید که به خاطر بوسیدن اون اینطوری داشت ازش گدایی بخشش می کرد، درست انگار داشت آتیش جهنم رو توی چشمای اون مجسمه بی حرکت می دید.

نفهمید چه مدت اونجا ایستاد و لویی رو تماشا کرد،ولی در آخر با دیدن بدن خسته ش که از شدت گریه روی زمین بیهوش شده بود پایین رفت و بعد از انداختن نگاه تحقیر آمیزی به مجسمه مریم مقدس از روی زمین بلندش کرد.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now