Chapter 3

86 22 17
                                    

Louis's POV
این کلیسا،جاییه که من عمر و جوونیمو توش گذاشتم...
و شاید خیلی از آدمای این شهر که منو می شناسن و هر یکشنبه برای دعا و شنیدت نطقام به اینجا میان،کسایی که پشت پنجره قهوه ای رنگ اعتراف نشستن تا به حرفاشون گوش بدم و حتی شاید رهگذاریی که فقط یک بار تو زندگیشون از جلوی این کلیسا رد شدن هیچ ایده ای راجب این مفهوم عمری که راجبش حرف می زنم نداشته باشن...

و البته چیزی که تو ذهنشونه خیلی اشتباهم نیست،تا چند سال اول خدمتم به کلیسا کل زندگیم شامل همین کارا بود؛مراسم یکشنبه ها رو انجام بده،مجالس عروسی و خاکسپاری رو برگزار کن،نوزادا رو با آب مقدس غسل بده و به اعتراف ها گوش کن.

اما میشه گفت همه چیز بعد اون روز عوض شد...
شاید روزای زیادی توی زندگی آدم باشن که تا آخر عمر با جزئیات دقیق به خاطر بیارتشون،اما برای من فقط روزی که برای اولین بار دیدمش همچین خصوصیتی داره.

یادمه لیام خیلی سعی می کرد منصرفم کنه...به عنوان کسی که از بچگی بهترین دوستم بوده و الانم از بهترین وکلای شهره،ادعا می کرد منو خیلی خوب می شناسه و این مسئولیت"با روحیات من خیلی سازگار نیست."

پر بی راهم نمی گفت،ولی خب من خیلی وقت بود تصمیم رو گرفته بودم...

از روزی که خبر دستگیریش رو توی روزنامه ها می خوندم تا همین الان،خیلی وقتا به اون پسر،که حالا دیگه تقریبا مردی شده بود فکر می کردم...

شبی که از زندان مرکزی به اینجا منتقل شد،بارون می بارید.چقدر دراماتیک،نه؟ خودمم همین فکرو می کردم.
صدای چرخ های ماشینی که به سختی روی زمین حرکت می کرد توی صدای بارون شدید گم شده بود،برای همین تا وقای که رد زدن متوجه حضورشون نشدم.

پشت در مشکی کلیسا لیام وایساده بود،طبق معمول با ظاهر شیک و رسمیش،با چتری که بالا سرش نگه داشته بود حتی یک قطره آب هم روی لباساش نریخته بود.
با دیدنش لبخندی زدم و سریع اشاره کردم بیاد تو.هم دیگه رو بغل کردیم.

"کم کم داشتم فکر می کردم قراره دیر برسین،اما یادم نبود حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره نمی تونه باعث شه لیام پین از برنامه ش عقب بیفته."

با خنده گفتم و اون هم با نیشخندی جوابمو داد"من که هرگز تاخیر نمی کنم،ولی اگه پشیمون شدی می بهتره همین الان بگی تا برگردیم."
"توی رویاهات،مرد،"سعی کردم همزمان بامزه و شجاع به نظر برسم ولی درواقع هیچ کدوم نبودم.

متوچه نشده بودن که اونا هنوز زیر بارون وایسادن.دوتا افسر پلیسی که کنارش بودن چتر داشتن،ولی هری زیر بارون وایستاده بود،و انگار هیچ مشکلی با اینکه شبیه موش آب کشیده شده بود ندانشت.

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now