Chapter 8

79 18 4
                                    

3rd person POV

با شنیدن حرف اون مرد اخرین جرعه ویسکیشو سر کشید و لیوان شیشه ای رو به سمتش پرت کرد،دقیقا به قصد اینکه بخوره توی سرش.

اما اون عوضی همیشه توی جاخالی دادن زیادی ماهر بود و باعث شد لیوان با صدای گوش خراشی به دیوار پشتش برخورد کنه و هزار تیکه بشه.

"رییس،آروم باش." جک با صدای لرزونی گفت، و می دونست قرار نیست هیچ تاثیری روی میزان عصبانیت زین بزاره.

زین چند ثانیه با چشمای ترسناکش که رنگ طلاییش حالا بیشتر از همیشه شبیه آتیش شده بود بهش نگاه کرد و بعد با قدم های شمرده به سمت جک رفت.

"تو"نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره ش رو به قفسه سینه اون مرد فشار داد.

"تو کسی هستی که توی کارت یه آشغال به تمام معنایی،و حالا داری به من می گی آروم باشم؟"

ترس به وضوح توی چشمای جک پیدا بود و به نظر می رسید فاصله ای تا غش کردن نداره،ولی زین به موقع از دیدن چهره وحشت زده اون مرد خسته شد و روشو برگروند.

به سمت میز وسط اتاق برگشت و انگشتای اشاره ش رو روی شقیقه ش فشار داد تا شاید یکم از شر سردردایی که این روزو بیشتر از همیشه امونش رو بریده بودن خلاص شه،اما مثل همیشه هیچ تاثیری نداشت.

"یه مشت بی مصرف رو دور خودم جمع کردم."

همون موقع بود که نایل از پشت سرش وارد اتاق شد و دستی روی شونه هاش گذاشت.

"مرد،واقعا نیاز داری خونسردیت رو حفظ کنی."

گفت و سیگاری و جیبش دراورد و بین لبای زین گذاشت.

"چطوری خونسردیمو حفظ کنم نایل؟همه اینجا احمق و به درد نخورن"

چشماشو بست و بعد از اینکه نایل سیگارشو روشن کرد کام عمیقی ازش گرفت،ولی خودشم می دونست این مقدار نیکوتین برای آروم کردن اعصابش کافی نیست.

"می دونی چندوقته دارن امروز و فردا می کنن؟هری الان پنج ساله که دستگیر شده و دو ساله توی اون زندان مرکزی کوفتیه،هنوز نتونستیم درش بیاریم، حتی به زور تونستیم ارتباطاتمونو اونجا حفظ کنیم،الانم دو هفته ست که هیچ خبری ازش نیست.اون وقت زیادی نداره،اگه همینطوری دست دست کنیم از دست می دیمش."

خشم توی صداش تبدیل به لرزش میشه.توی این مدت اخیر فشاری زیادی روی زین بوده،درست از روزی که هری رو دستگیر کردن تا خبر اون مریضی لعنتیش که حتی اجازه تلاش برای درمانش رو هم بهش نمی دن...قبل از این زین فکر می کرد دست راست هری بودن برای اون سخت ترین کار دنیاست...چون هیچ وقت به خود هری بودن فکر نکرده بود.

"زین،اینطوری فقط خودت رو نابود می کنی.میدونی که این خواست خودش بود،توی اون شرایط باید خودش رو مهره سوخته می کرد تا باند بتونه فعالیتشو ادامه بده وگرنه همه چی به فنا می رفت."

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now