Chapter 2

100 24 13
                                    

Louis's POV
اون روز با تمام جزئیات به یاد میارم.خبرش توی تمام شهر پخش شده بود و همه درباره ش حرف می زدن؛توی کوچه و خیابون، توی قصابی ها و خاربار فروشی ها، توی رستوران ها و شیرینی فروشی ها، حتی دم در مدرسه ها و توی زمزمه دانش آموزای کوچیک درباره ش شنیده می شد.

"هری استایلز،سردسته مخوف بزرگترین باند قاچاق مواد مخدر فعال بریتانیا،دستگیر شد."

خبر رو صبح اون روز از پدرم شنیده بودم،طبق معمول سر میز صبحانه داشت روزنامه میخوند.همیشه این کارش ببا غرغرای مادرن همراه بود،باعث می شد سریع روزنامه رو بزاره کنار.

اما اون روز،با همه روزا فرق داشت،کم پیش میومد همچین خبر مهمی توی صفحه اول روزنامه باشه و برای همین مامان هم عینک مطالعه ش رو اورد و کنار بابا شروع به خوندن کرد.

"یا مسیح،اون برای همه این کارا خیلی جوونه."

مامان گفت و لباشو گاز گرفت.راستم می گفت،اون فقط ۲۷ سالش بود و خدا می دونست تا همین الان چند نفر رو با خونسردی کشته بود.با این سن کمش همه بان های دیگه از وحشت داشتن و رییسایی که هر کدوم ۲ برابر سنس رو داشتن از ترس در افتادن باهاش به هر نوع صلح و توافقی باهاش راضی می شدن.

"از طرفی،همه برای دستگیری یه خلافکار بزرگ خوشحالن،ولی فکر اینکه همچین کسی با این سن کم زندگیش تباه می شه،ناراحت می کننده ست.دوست دارم بدونم چی قلب این پسر رو انقدر تیره و تار کرده..."

پدرم به آرومی گفت و عینکشو دراورد.چشماشو مثل همه وقتایی که ذهنش عمیقا درگیره به درختای حیاط خلوت دوخت؛انگار که اونجا زمان درموندگیش بهش نشونه ای می دادن که جز خودش هیچ کسی نمی دید.

بحث راجب هری بعد از اون ادامه پیدا نکرد...پدر روزنامه رو کنار گذاشت و مشغول خوردن صبحانه ش شد.دیزی و فیبی از اتفاقات مدرسه شون تعریف می کردن و اینکه چطور هردوشون توی درس فلسفه نمره خوبی گرفتن.نسیم بهاری گل ها و شاخه های درختا توی حیاط خلوت رو به رقص درمیورد و باعث میشد بوی تازگی توی فضا بپیچه...

ولی من تمام مدتی که توی سکوت تخم مرغ آب پزمو می شکوندم به این فکر می کردم که...سرگذشت اون پسر چی بوده؟به انتخاب خپدش سرپرست و رییس اون باند شده بوده یا چیزی بود که بهش به ارث رسیده؟یا شاید به نهوی مجبور شده...؟
اون که انقدر توی همه این سال ها توی ریاست مهارت داشته،اصلا چطوری دستگیر شده...؟

اون موقع تازه تصمیم گرفته بودم کشیش بشم...و تمام ابن سوالات بی وقفه توی سرم می چرخیدن،بی قرار برای اینکه جواب داده بشن.

{زمان حال}

با صدای کوبیده شدن در کلیسا از خواب بیدار می شم.این روزا زیاد خوابم میگیره...

Daylight [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now