" دلشکستگی ² "

1.6K 173 46
                                    

عصر ، جونگ‌کوک زودتر از بقیه بیدار شد.
با دیدن آسمون ابری و مه گرفته، لبخند غمگینی زد.
نگاهش به سمت تهیونگی چرخید که طرف دیگه‌ی تخت خوابیده بود.
_ هر چی میگذره بیشتر عاشقت میشم تهیونگی!
بالاخره یه روزی ازدواج میکنی و من تنها میمونم با قلبی که عاشقانه دوستت داره .
من اون روز مجبورم که تو و ته‌مین رو رها کنم هیونگی ..
ولی یادت نره که خیلی دوستت...

جملات زیر لبیش با زنگ خوردن گوشیش، نصفه موند.
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا تهیونگ رو بیدار نکنه، بدون نگاه کردن به شماره آیکون سبزو کشید:
_ ا..الو؟
× سلام جونگ‌کوکی
_ جونگهیون؟

× خودمم بیبی! فکر کردی ازم خلاص میشی؟
نه خوشگله من تا جهنمم دنبالت میام.

_ چی از جونم میخوای عوضی؟

× خودتو میخوام بیب، اون بوتی گرد و خوشگلتو...

_ خفه‌شو کثافت !

جونگهیون قهقهه‌ای زد که جونگ‌کوک گوشیو قطع کرد .
با خشم گوشیو توی دستش فشرد .
چرا مشکلاتش تموم نمیشد؟
احساس خفگی بهش دست داده بود، انگار که گلوش بسته شده بود و برای یه ذره اکسیژن التماس میکرد.
خودشو به تراس زیبای ویلا رسوند.
ک‌می که هوای تازه و خنک بهش خورد ، احساس کرد که راه تنفسش باز شده .

چند دقیقه ای رو تنها بود تا اینکه صدای سوکجینو شنید:
_ بیدار شدی؟
_ اوهوم.
_ اتفاقی افتاده؟ حس میکنم ابری شدی‌.
_ شاید یکم..

سوکجین لبخند زد، غم توی نگاه جونگ‌کوک براش غریبه نبود:
_ بذار حدس بزنم ..
_ بزن ..
_ عاشق آدمی شدی که اهل زمین و کائنات و خدا همه دست به یکی کردن نذارن بهش برسی ..

جونگ‌کوک با تعجب نگاهش کرد:
_ از... از کجا فهمیدی؟

_ فهمیدن درد عشق ، برای کسی که خودشم مبتلا شده سخت نیست.

_ هیونگ‌...

_ خب کی هست این آدم خوشبخت که عاشق به این زیبایی داره؟

_ اون خبر نداره از حس من ...

_ چی؟

_ از حسم خبر نداره،  نبایدم خبردار بشه..

_ جونگ‌کوک میدونی اگر بهش نگی چی میشه؟ اونوقت مجبوری بشینی تماشا کنی چطور مال یکی دیگه شده ..

جونگ‌کوک یاد سانا افتاد و لبخند تلخی زد:
_ دیدمش. رقصیدنشونو، اینکه چطوری واسش عشوه میومد ..
اینکه چطوری تا اتاق خوابش بردتش...
خیلی درد داشت هیونگ ..
ولی من حقمه رنج بکشم ..
باید درد بکشم ..

_ اینطور نیست جونگ‌کوک، همه لایق یه زندگی خوبن..

_ من لایقش نیستم هیونگ .. اون لایق بهتریناست ..
و چیزی که مهمه اینه که اون ... اصلا گی نیست ..

_ ولی دردش خیلی بده جونگ‌کوک! اینکه کسی که عاشقشی رو کنار فرد دیگه‌ای ببینی..
اینکه بوسه هاشونو ببینی ، عکساشونو ببینی ، دونفره هاشون، سفرهاشون، خنده هاشون..
دردش خیلی بده جونگ‌کوک! اینکه هیچ وقت صاحب قلبش نمیشی .. موهاشو بگو ..
اینکه دستات لای موهاش نمی‌چرخن...همه ی اینا متعلق به آدمی میشه که تو نیستی ...

مقابل سوکجین انگار جونگ‌کوک نبود،  بلکه خودش بود ، خود 25 ساله‌اش !

_ تو این دردو کشیدی هیونگ‌، مگه نه؟

_ من همین الانم دارم زجر میکشم کوکی !

_ خب برو بهش بگو ، نمیشه؟

_ اون الان مال یکی دیگه اس جونگ‌کوک! خیلی هم عاشقشه ..
من زیر بار این درد اگر بمیرم مهم نیست ولی همینکه اون شاده و خوشحاله برام بسه..

_ پس منم باید همینکارو بکنم  ..
مواظبش باشم تا وقتی که مسپارمش دست کس دیگه ...

_ متاسفم که با حرفام ناراحتت کردم..

_ اتفاقا سبک شدم هیونگ .. حرف زدن باهات خوب بود..

_ بازم حرف میزنیم.. هر موقع که خواستی..
حالا بلند شو بریم تو ..
•••
وقتی همه بیدارشدن ، قرار شد که‌ برن توی حیاط وقت بگذرونن.
جونگ‌کوک ته‌مین و یونجون رو آماده کرد و بقیه مشغول بردن خوراکی و غذاهای آماده شدن .
تهیونگ جیمین یونگی
هوسوک نامجون سوبین
دوتا تیم شدن تا والیبال بازی کنن.
سوکجین کنار جونگ‌کوک نشسته بود و گاهی باهم حرف میزدن یا با یونجون و ته‌مین بازی میکردن.
سوبین حواسش به سوکجین بود.
منتظر بود تا چیزی ازش ببینه ..

سوکجین اما حالا که درد دلشو با جونگ‌کوک مطرح کرده بود راحت تر بود..
انگار بی توجهی به قربون صدقه های نامجون‌ و نگاهاش به سوبین کمتر اذیتش میکرد.

اما این فقط ظاهر قضیه بود..
درون سوکجین، قلبش داشت از تپش می‌ایستاد و چشمهاش تقاضای گریه داشتن..

وقتی نتیجه بازی به نفع تهیونگ و تیمش تموم‌شد براشون دست زدن.
جونگ‌کوک مشغول ریختن آب و نوشیدنی شد که با حرف هوسوک خون‌ توی رگهاش یخ بست .

+‌ آها راستی ته ، عمه گفت بهت بگم قرار آشناییت با لیندا دختر آقای اندرسون رو گذاشته .
دختره از تمام شرایط زندگیت خبر داره و اوکی داده...

یونگی‌خندید:
+ پس یه عروسی افتادیم..
همگی خندیدن
اما نگاه نگران جیمین روی جونگ‌کوکی نشست که با دست لرزون داشت آبمیوه هارو میریخت توی لیوان..

" خدایا .. انقدر زود باید ازم میگرفتیش؟! "
" من .. من به اندازه کافی باهاشون خاطره نساختم حالا چیکار کنم ؟ "

نگاهش به تهیونگ که سرگرم گوشیش بود کشیده شد:
" حتی فرصت نکردم یه دل سیر چشماتو ببینم ، سوکجین هیونگ راست میگفت، دردش خیلی بده "

سینی آبمیوه رو سوکجین ازش گرفت و بین همه پخش کرد.
سوبین با دیدنش ، بوسه ای روی لبهای نامجون گذاشت تا به اون پسر زیبا بفهمونه مالک قلب نامجونه ..

سوکجین فقط تماشا کرد..
بین آدمهای شاد و خندون اون جمع 9 نفره، فقط سه نفر حس بدی داشتن.
جونگ‌کوکی خبر قرار تهیونگ رو شنیده بود.
سوکجینی که معشوق بی وفاش جلوی چشماش عشق بازی می‌کرد
و جیمینی که نگران جونگ‌کوکِ بی پناه بود.

" 𝐌𝐢 𝐂𝐨𝐫𝐚𝐳ó𝐧  "Where stories live. Discover now