" پسر خرگوشی .."

2.7K 244 13
                                    

صبح روز بعد ، جونگ‌کوک با صدای زنگ گوشیش بیدار شد.
جیمین هیونگش بود که داشت زنگ میزد، آیکون سبزو کشید و با صدای خوابالودی گفت:
_ سلام هیونگ!
_ سلام کوک چطوری؟
_ خوبم هیونگ چیزی شده این موقع صبح زنگ زدی؟
_ خب راستش یونگی گفت بهتره بهت حضوری بگم ولی من دلم طاقت نیاورد و گفتم الان بهت بگم.
_ داری نگرانم میکنی هیونگ ..
_ دیشب ناپدریت اومده بود در خونه‌مون.

جونگ‌کوک دستاشو مشت کرد:
_ خب؟
_ دنبال تو بود .
_ برای چی نگفت؟
_ خب..
_ هیونگ؟
_ گفت که اون همه‌ی این سالا تورو بزرگ کردهو خرجتو داده  که بالاخره به دردش بخوری و الان که لازمه زحماتشو جبران کنی گذاشتی رفتی ..

جونگ‌کوک اصلا نفهمید کِی اشک مهمون چمشاش شد:
_ اون خرج منو داده؟ اون بزرگم کرده؟ من از وقتی که اون پاشو گذاشت تو خونمون با تموم بچگیم رفتم کار کردم که محتاجش نباشم حالا منت چیو سرم میذاره؟

جیمین سعی کرد ارومش کنه:

_ میدونم کوک .. من همه چیزو میدونم فقط گفتم بهت اطلاع بدم که مواظب باشی برات دردسر نشه ..

جونگ‌کوک سعی کرد بغضشو قورت بده :
_ ممنون که گفتی هیونگ .. ممکنه بعدا باهات تماس بگیرم؟
_ اره اره حتما..
تماس قطع شد.
جونگ‌کوک گوشیو کنارش گذاشت و سرشو روی زانوهاش گذاشت ‌.
اشک چشماش بیصدا ریختن.
اونقدر درگیر بود که متوجه صدای در اتاقش نشه.
ته‌مین از لای در نگاهی به کوک که خودشو بغل کرده بود انداخت .
" چرا کوکو گریه میکنه؟"
" بهتره از آپا بپرسم "

وارد اتاق پدرش شد ‌. تهیونگ با دیدن پسر کوچولوش لبخند زد و بغلش کرد:
+ چیشده که خوشگل من اول صبح به دیدن من اومده؟
ته‌میم با لحن بچگونش گفت:
* دد وقتی من گریه میکنم و ناراحتم چیکار میکنی؟
+ خب بغلت میکنم، میبوسمت ، نوازشت میکنم تا خوب بشی!
* آدم بزرگا هم اینطوری حالشون خوب میشه؟
+ خب اره . اینکه بدونی کی هست که دوستت داره و هواتو داره حالتو خوب میکنه .
* دد من خیلی کوچولوعم.. کوکو تو بغلم جا نمیشه ، میشه تو بغلش کنی و بگی دیگه گریه نکنه؟ به خاطر من ..
+ مگه کوک داره گریه میکنه؟
* اوهوم .
تهیونگ ، ته‌مینو زمین گذاشت و به سمت اتاق کوک رفت.
از لای در نمیه باز دید که پسرک زانوهاشو بغل کرده و صدای هق‌هق ریزش شنیده میشه .
چندتا تقه به در زد که کوک اشکاشو پاک کرد و گفت:
_ در بازه بفرمایید ‌.
تهیونگ وارد اتاق شد :
+ خوبی ؟
جونگ‌کوک با خودش فکر کرد از کی دیگه حالش به جز جیمین و یونگی برای کسی مهم نبود؟
حالا این مرد غریبه چرا داشت حالشو می‌پرسید و عجیب تر اینکه چرا حرفاش تا پشت لباش اومده بودن و به انتظار شکستن قفل آهنی دهنش نشسته بودن؟
تهیونگ متوجه نگاه پر از سوال و گنگ جونگ‌کوک شد بی حرف کنارش نشست .
دستاشو با تردید باز کرد:
+ اگر جایی برای گریه کردن میخوای من ..
قبل از اینکه بتونه جمله اشو تموم کنه ، کوک توی آغوشش بود .
اشکاش پیرهن سفید تهیونگو خیس میکردن و صدای هق‌هقش سکوت اتاقو میشکست .
تهیونگ دستشو نوازش وار روی کمرش میکشید و هیچی‌نمیگفت ..
_ چر.. چرا هیونگ؟ مگه من..چه ..گناهی کردم اخه؟..
چرا ..دست از سرم.. برنمیداره.. من که...ولشون کردم..پس‌چرا دنبالم افتادن..؟

+ نمیدونم راجب چی‌حرف میزنی کوک ولی بهت قول میدم اینجا جات امنه.منو ته‌مین همیشه کنارتیم هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه خرگوش ..

جونگ‌کوک یکم از تهیونگ فاصله گرفت و نگاهش کرد.
درحالی‌که دماغشو مثل بچه ها بالا میکشید با چشماش به تهیونگ خیره شد.مژه های بلندش به خاطر اشکاش بهم‌چسبیده بودن .با لحن بامزه ای پرسید:
_ خر..گوش؟
تهیونگ لبخند زد:
+ بله خرگوش .. چون مثل اونا میخندی، چون دندونات خرگوشیه و درست مثل اونا کیوتی ..

_ تاحالا بهم کسی نگفته بود .
+ پس حتما اطرافیانت مشکل بینایی دارن .

نگاه جونگ‌کوک به ساعت روی دیوار افتاد و با ترس هین بلندی کشید :
_ هیییییییییین .. دیر شد ته‌مین و یادم رفت بیدار کنم .

با عجله خواست بلند بشه که تهیونگ مچ دستشو کشید و  کوک توی آغوشش افتاد و از اونجایی که تهیونگ انتظارشو نداشت روی تخت افتاد ..

.
.
.
.

های من اینجام با پارت جدید!
کامنت و ووت یادتون نره داستانمون
تازه داره جذاب میشه
بوس بهتون 😘
حمایت یادتون نره

" 𝐌𝐢 𝐂𝐨𝐫𝐚𝐳ó𝐧  "Where stories live. Discover now