******************

با سوزش شدیدی که داخل دستش حس کرد تکون ریزی خورد و پلکهاشو آهسته از هم فاصله داد، چشماش سنگین شده بودند و این نشون میداد مدت زیادی رو در خواب بوده ، دست ازادشو بسمت موهاش برد و کلافه از این حس گیجی چنگی بهشون زد؛ بازهم داخل مطب دکتر چویی: بازم هم سرم خون و بازم این عذاب وجدان لعنتی
با مکث سرشو از بالشت فاصله داد و دولا نشست
بدنش بشدت کوفته و گرفته شده بود طوری که انگاری از زیر ماشین بیرون کشیده بودنش، پیچی به گردنش داد و نگاهشو به سرم که بطور آروم و منظم قطره های قرمز مانندی رو وارد رگاش میکرد داد تمام طول دستش از آرنج تا مچ پر شده بود از رد سوزش و امپول هایی که از شدت ضعف و خونریزی مجبور به وصل کردنشون میشد، نفسشو با صدا بیرون دادو دستی به پوست کدرش کشید
_« بلاخره به هوش اومدی »
با شنیدن صدای کلافه و عصبی هیونجین بی اراده بزاقشو قرت داد و با حرکت دادن کمرش پاهاشو از تخت آویزون کرد، با مکث سرشو سمت مرد که به دیوار سمت راستش تکیه داد بود و روپوش سفیدی به تن داشت برگردوند, یک نگاه کوتاهم کافی بود تا خشم و عصبانیتو از داخل چشماش خوند ، طوری بهش چشم دوخته بود که ناخواسته سرشو پایین انداخت و بزاق خشک شده توی گلوشو با صدا قرت داد:
_« خب منتظر توضیحم جونگ »
با لحنی که بوی تهدید میداد حرفشو به زبون آورد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت‌ ، به دنبال حرفش تکیشو از دیوار گرفت و بسمت تک مبل اتاق به راه افتاد، اما همچنینی نگاهش روی صورت جونگکوک بود و با دستایی که داخل هم گره خورده بودند به صورت رنگ پریده و مظلومش نگاه میکرد
_« چی.... بگم ..»
صداش انقد آروم و زمزمه وارد بود که شک کرد به گوش های دکتر رسیده باشه اما با خنده هیستریکی که شنید و قدم های تندی که برخلاف چند دقیقه قبل حالا به طرفش برداشته میشد فهمید که خیلی هم دقیق حرفشو شنیده
_« بگو که چرا این بلاهارو داری سر خودت میاری ( عصبی نگاهشو به پسر ساکت روبه روش داد )اصلا میدونی این بیماری که تو داری حتی از یه درد جسمی هم خطرناکتره یکم به خودت استراحت بده باور کن کاری که تو داری انجام میدی با خودت هیچ دشمنی قادر به عملی کردنش نیست »
با لفظ عصبی حرفاشو زد و دستی روی پیشونیش کشید نمیخاست غضبشو به پسر نشون بده اما هر کسی یک حدی داشت و این پسر دیگه داشت زیاده روی میکرد
_« چقدر دیگه باید سرم بهت وصل کنم بخاطر غذا نخوردنت چقدر دیگه باید خون بهت تزریق کنم بخاطر مرداب سرخی که به راه میندازی بابا کی با خودش انقد بی رحمه »
اولین بار بود که هیونجین سرش داد میکشید و جونگکوک ماتم زده فقط با چشمایی که سعی در اشک نریختن داشتن بهش خیره شده بود نمیدونست چرا آدمهای زندگیش انقد زود ازش خسته میشدن اون فقط نمیخاست از دستشون بده ولی انگار اونا عجله داشتن
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و برای جمع کردن استرسش گوشه ی لباسشو توی مشتش گرفت ، پاشو روی زمین گذاشت و با نگاهی که به سرم انداخت ترجیح داد خودش سوزنو از دستش بیرون بکشه و بیشتر از شرمسار نشه ، افکارش بهش هجور آورده بودند و بی درنگ هر کدوم دادی سرش میکشیدند و ناسزایی بارش میکردند
هیونجین که فقط از دست این بی حواسی پسر هلاک شده بود با دیدین واکنشش به خودش لعنت فرستاد ، از چه کسی انتظار فهمیدن داشت فردی که تمام تصورش شده نجات مادرش بدون اینکه متوجه بشه خودش وجود خارجی داره و باید مراقبش باشه بعضی وقتا حتی در تنهایی هم روانش بهم میریخت وقتی به یاد حرفای جونگکوک که همش سخنی از مادرش بود میوفتاد اون تمام زندگیشو با گذشته مادرش ساخته بود و از هرچیزی که به اون زن ختم نمیشد دروری میکرد حس اینو داشت که تنها فرد توی جهان مادرشه و مثل یک بت باید اونو بپرسته...
ترسناک بود!!!.... این تصورات پسر ترسناک بود و به هوینجین یک حس واقعی نبودن رو انتقال میکرد بارها شده بود برای اطمینان یافتن از اینکه پسر در خیالاتش سیر نمیکنه و واقعا مادری وجود داره به خونش سر زده بود و با دیدن عشقو محبتی که جونگکوک بی دریغانه صرف مادرش میکرد حیرت زده میشد شاید باید خوشحال می‌بود از این رفتاراش اما فقط این حس بهش دست میداد که یک چیزی این وسط درست نیست و تنها توی فکرش یک جمله مدام تکرار می‌شد که خودشم نمیدونست معنیش چیه ( اون از حس های مادرش تغذیه میکنه)
+«دکتر ..»
با صدایی که از جونگکوک شنید فهمید مدت نسبتا طولانی همونجا ایستاده و در فکر فرو رفته ، سرشو بلند کرد تا جواب پسرک رو بدهد، که با دیدن دستی که بسمت سرم دراز کرده و سعی در باز کردن داشت، پوفی کشیدو با خشمی که کمرنگ روی چهرش نشسته بود قدم تاشو بطرفش تند کرد دست جونگکوکو از روی سوزن با ملایمت برداشت و روی پاش قرار داد
_« ولش کن_ الان میزنی رگتو پاره میکنی »
با بی حالی خطاب به فرد داخل اتاق گفت و با کشیدن سرنگ عقب گرد کرد
_« من ..معذرت می...خام »
با نرم ترین حالت ممکن حرفشو به زبون آورد و سرشو پایین انداخت
هیچ حرفی هیچ صدایی نمیتونست اونو ضعیف کنه جز این لحن این بغض سنگینو و خسته ای که متعلق بع پسر بچه هفده ساله بود؛ کسی که توی تمام عمرش جز درد و سختی هیچ طعم دیگه رو نچشیده و بازم با محکم ترین حالت ممکن داره ادامه میدی به راهی که حتی مرد سی ساله داخل اتاق هم از پسش بر نمیاد
با چهره ای که از فشار زیاد به کبودی میزد صورتشو سمت جونگکوک برگردوند و با چشمایی که حاله ای از اشک دورشو احاطه کرده بودند دستشو سمتش دراز کرد
_« بشین جونگکوک ... بشین عزیزم »
بی حال زمزمه کرد و با عصابی که دیگه از این خراب تر نمیشد روی صندلی راحتی پشت میزش لم داد هر دفعه که جونگکوکو ملاقات میکرد اوضاعش بدتر شده بود و هیچ بهبودی توی رفتار و افکارش پیدا نمیشد مثل یک طلسمی شده بود که فقط بدست فرد انتخاب شده باز میشد
با تک سرفه ای که کرد دستاشو روی میز گذاشت و خودشو جلوتر کشید ، میخاست بحثو عوض کنه چون این موضوع جز غمو اندوه دیگه هیچ فایده ای برای پسر نداشت
دستشو به سمت تلفن مطب حرکت داد و با گرفتن عدد پنج تلفنو کنار گوشش قرار داد
_« خسته نباشین یک لیوان قهوه ویک بطری آبمیوه طعم انار بیارین دفترم ..باشه ممنون »
تلفنو سر جاش قرار داد و برای راحت گذاشتن پسر خودشو با پرونده ی یکی از بیماراش سرگرم کرد
جونگکوک که بیشتر از این معذب نمیتونست بشه با دستور پایی که بخاطر افت قند و از دست دادن خون زیاد سست و لرزون شده بودند به طرف مبل قهوه رنگ اتاق کشون کشون رفت
حتی با نشستن‌ روی اون مبل نرم و راحتی آروم نگرفته بودو برعکس تمام بدنش از استرس یخ زده و دردمند شده بود ، بدون اختیار شروع به تکون دادن پای راستش کرد و به گوشه خیره شد این علایم براش تازگی داشت چون ذهنش در حالت سایلند فرو رفته و بدنش در همون حال بیتابی و درد آشکاری از خودش بیرون میداد مثل یه تناقض بین مغز و سیستم بدنش
_«‌ راستی حال مادرت چطوره؟..»
خوشحال از اینکه بلاخره بحثو عوض کرده بود تکونی به بدنش داد و انگشت اشاره شو از بند ناخون شستش رها کرد
+« چی بگم همون روال قبلی تغییری نکردن »
مرد آهی افسوس بار کشیدو به چشمای تاریک پسرک خیره شد
_« شاید این بتونه یکم حالتو بهتر کنه »
اخم ریزی با این حرف روی پیشونیش نشست و با حالتی سوالی ابروهاشو بالا انداخت
هیونجین نفسشو با صدا بیرون داد و به طرف کشوی مد نظرش خم شد ، با بیرون آورد مدارکی که میتوسنتن دل پسرک رو سر خوش کنند ، دوباره به پشتی صندلی تکیه داد
_«تونستم برای مادرت یه فیزیوتراپی با قیمت خیلی خوب پیدا کنم که قبول کرده بهتون کمک کنه »
با هر حرفی که از بین لب های هوینجین خارج میشد قفسه سینه جونگکوک تپش سریع تری می‌گرفت و دستاش لرزش بیشتری ، بزاقشو آهسته قرت داد که باعث شد قطره اشکی بی مهابا خودشو از داخل چشمای نمناک پسر بیرون بندازه و به پایین سرازیر بشه ، ایده نداشت چطوری ری اکشن نشون بده چون این حرف یه صحبت ساده نبود اون تمام این چند سالو به آرزوی همچین روزی گذرونده بود و الان زمانش رسیده بود .

با دیدن لرزش بدن پسر هل کرده بلند شد و بسمتش قدم برداشت ،
_«‌ جونگکوک منو نگاه کن »
نفساش به کندی و فاصله از سینش خارج میشدن و هر لحظه بدنش داغ تر میشد دیگه حتی نمیتونست در برابر یک خبر خوب هم خوشحالی کنه ...
با ترس صورت قرمز شده جونگکوکو قاب گرفت و با انگشت های شستش شروع به فشار دادن قسمت گیجگاهی سر پسر کرد ، هر چی زمان می‌گذشت از گفتنش بیشتر پشیمون میشد
+« یعنی ..... ماد...رم می‌تونه.. راه بره »
با شنیدن صداش نفسی از سر آسودگی کشید و بدنشو به عقب روند ،
_« ترسوندیدم ..»
کوتاه گفت و دستی به صورتش کشید قلب خودشم بخاطر این واکنش جونگکوک داشت بسرعت نور میزد , چند بار پشت سر هم نفسشو با فشار بیرون داد و سر پا وایساد
میتونست نگاه خیره پسرو حس کنه که منتظر جوابی از طرفشه
_« با چند جلسه ای که برین مطبش به مرور امکانش هست که تحرکی از مادرت ببینی »
+« دارین جدی‌میگین»
اشکاش حالا همه صورتشو پر کرده بودند و بغضشو هر لحظه داشت شدیدتر میشد
هیونجین میدونست که این موضوع باعث خوشحالیش‌میشد اما دیگه انتظار همچنین برخوردی رو نداشت
سرشو به معنای آره تکون داد و سر جای قبلیش قرار گرفت
حالا می‌تونست بخنده خوشحالی کنه دستشو روی قلبش گذاشت و سر خوش خنده بلندی کرد ،
دردناکترین صحنه وقتی جلوی چشمات شکلش میگیره که اشکو خنده رو باهم ببینی و الان به مظلوم ترین حالت ممکن هیونجین داشت این حالاتو از جونگوک میدید
دیگه صحبتی نکرد تا پسر کامل خودشو با اشک خالی کنه چون حرف دیگه ای که قرار بود بزنه شکننده تر از این بود

با بلند شدن صدای در و لحظه ای بعد باز شدنش هردو نگاهشو به اون سمت سوق داد
_« سلام آقا اینم چیزی که خاسته بودین »
هیونجین زودتر بلند شد و قبل از اینکه مرد کامل به داخل اتاق پا بزاره سفارشاتو از دستش گرفت
_« ممنون اجوشی »
کوتاه لب زد و بعداز اینکه مرد چند قدم از در فاصله گرفت به عقب چرخید و درو بست
_« این آب انارو واست گرفتم برات خوبه »
با آرامش حرفاش از بین لب های دوخته شده به همش بیرون اومد و پسر از این لحن ملایم مرد قلبش گرم شد ، دستاشو به نرمی روی صورتش کشید و اشکاشو پس زد
با گرفتن پاکت ، شرمنده چشماهاشو به نگاه هیونجین دوخت و دو دستشو دور آبمیوه قرار داد
+«ببخشین که اذیتتون میکنم»
هیونجین که انتظار این حرفو داشت قدمشو سمت میزش کج کرد
_«از یه چیزی خیلی مطمئم تو زندگی هیچکسو بیشتر از خودت اذیت نکردی پس برو از خودت معذرت خواهی‌کن »
حرفشو توی چشماش زد و بعداز کوبید آروم کف دستش به سر شونه پسر روی صندلی نشست
با نفس عمیقی که کشید آماده گفتن موضوع دیگه شد
_« راستی جونگ یه حرفی بود که میخاستم خیلی وقت پیش بهت بگم ....»

****

سلام عزیزان چطورین خب بعداز دو هفته من اومدم معذرت بابت تاخیر این چندوقت خیلی درگیر بود و کلا سرم شلوغ بود
ممنون که شرطو رسوندین ‌و‌اینکه امیدوارم از این پارتم خوشتون بیاد ووت و کامنت یادتون نره فعلااا❤️❤️

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now