نمیدونست دقیقا منظور جیسونگ چیه ولی انگار یکم بعد از حرف زدن باهاش احساس بهتری داشت و سبک شده بود.

با لبخند کمی که روی لبش داشت دست‌هاش رو تو جیب کاپشنش کرد و لبش رو تو یقه بلند لباسش پنهان کرد و با سرعت بیشتری به سمت جایی که پسر بزرگ‌تر بود پا تند کرد.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

پسر بزرگ‌تر رو که تقریبا نزدیک دریاچه‌ی مصنوعی ایستاده بود از دور دید که باز هم تو خلوت خودش در حال سیگار کشیدن بود.

یکم وایساد و نگاهش کرد...

چرا چان گاهی اوقات شبیه پسر بچه‌های دو سه ساله بود و گاهی هم شبیه پیر مردهای هشتاد ساله؟

الان باز رفته بود تو اون قاب بزرگونه‌اش و پسر کوچیک‌تر رو برای نزدیک شدن بهش مردد می‌کرد.

_اععممم...

وقتی به چند قدمیش رسید سرفه‌ی مصنوعی‌ای کرد و نظر پسر بزرگ‌تر رو جلب کرد.

چان بلافاصله با متوجه شدن حضورش کام آخر رو از سیگارش گرفت و فوری زیر پا انداخت و لهش کرد.

_معذرت می‌خوام...

_نه چرا!

فقط آروم زمزمه کرد و نگاه کوتاهی بینشون رد و بدل شد.

_اومدم اینجا که یه وقت مامانت نبینه دارم سیگار میکشم...

_اشکال نداره بابا...مامانم عاشق مردای سیگاری‌ـه...

پسر کوچیک‌تر با خنده گفت ولی با حرف چان خنده رو لبش ماسید.

_تو چی؟ تو هم مردای سیگاری رو دوست داری؟

شوکه دوباره نگاه‌هاشون به هم افتاد.

فلیکس گیج نگاهش میکرد و چان با حالت جدی‌ای.

چرا این پسری که روبروش بود رو نمیشناخت؟!

_م...من...برام فرقی نداره؟ هر طور که اون شخص دوست داره باشه باشه...مهم اینه دوسم داشته باشه...

_یعنی میگی با پسرای معتاد هم قرار میذاری؟

_نه من کی گفتم معتاد گفتم سیگار حالا اشکال نداره...

پسر کوچیک‌تر فارغ از اینکه بدونه تو چه مخمصه‌ای گیر افتاده با مکالمه‌ی چان همراه شد و دقیقا بعد از سکوت معنی دار چان و نگاه همراه با نیشخندش متوجه شد چه گندی زده و یهو داغ کرد.

_پس معلوم شد...پسرا رو دوست داری...

پسر بزرگ‌تر با بدجنسی گفت و وقتی حسابی خیالش راحت شد دست کرد تو جیب شلوارش و با شونه‌های جمع شده از شدت سرما دوباره نگاه خوشحالش رو به دریاچه داد اما اینبار کلا با یه مود متفاوت...

_چرت و پرت نگو مزخرف‌خان...

پسر کوچیک‌تر فقط عصبی گفت و راهش رو کشید و رفت و نگاه چان به پشتش موند.

_کوچولوی احمق...

زیر لب زمزمه کرد و تا مطمئن شدن از رسیدن فلیکس به بقیه نگاهش رو از روش برنداشت.

اون کوچولو با خودش چی فکر کرده بود که میخواست دورش بزنه و جلوی تلاش‌هاش رو بگیره؟!

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

فلیکس شوکه و با چشم‌های از حدقه دراومده تند تند سمت بقیه پا تند کرد.

واقعا الان نیاز داشت تو بغل مامانش قایم بشه و همه‌ی دنیا رهاش کنن.

چرا حس می‌کرد یه چیزی رو از دست داده و دلش خالی شده؟ 

با رسیدن به بقیه خیلی آروم به مادرش نزدیک شد و کنارش نشست و طبق عادت دستش رو دور بازوی زن حلقه کرد و اون هم که گرم صحبت با مینهو بود فقط آروم و نوازش وار دست آزادش رو روی دست نرم پسرکش کشید که حالا پیشانیش رو به بدن مادرش تکیه داده بود.

نگاه کنجکاو مینهو و جیسونگ برای لحظه‌ای به هم افتاد و جیسونگ خیلی آروم از جاش بلند شد و سمت چادر رفت.

دیگه کم کم باید برای خوابیدن آماده میشدن و این فلیکس رو از مواجه دوباره با چان میترسوند.

چان واضحا متوجه شده بود گی‌ـه و حتی حالا متوجه این قضیه هم شده بود که تمام این مدت داشته بهش خط می‌داده!

حالا باید چیکار میکرد؟! 

تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده و با پسر بزرگ‌تر مثل یه دوست عادی برخورد می‌کرد یا اونم به خط دادن‌هاش دامن می‌زد و میریختن رو هم؟

اصلا واقعا چان داشت بهش خط می‌داد یا بازم زده بود تو فاز توهم؟ 

_دیگه کم کم داره سرد میشه...بریم داخل چادر که یکم گرم بیوفتیم...

_آره دقیقا...

مینهو گفت و مادرش تایید کرد و پسر کوچیک‌تر رو کنار آتیش تنها گذاشتن.

فلیکس فقط ناامید به خیره شدن به آتیش ادامه داد و با شنیدن صدایی فوری سرش رو بلند کرد و به چانی که اونطرف آتیش داشت با لبخندی نگاهش می‌کرد خیره شد.

فوری با اضطراب از جاش بلند شد و خواست بره سمت چادر که با حرف پسر بزرگ‌تر سر جاش متوقف شد.

_مسخره بازی در بیاری پاره‌ات میکنم...

_مسخره بازی در نمیارم...می‌خوام بخوابم...

مظلوم گفت و پسر بزرگ‌تر با چند تا قدم بزرگ بهش نزدیک شد.

_اوکی...کنار من میخوابی امشب...

با حرف چان شوکه بهش خیره شد و لب‌هاش از شدت شوک چند بار باز و بسته شد.

_چ...چرا؟!

_برای اینکه بهم ثابت بشه نمیخوای مسخره بازی در بیاری...

چان دیوثانه گفت و از کنارش رد شد.

پسر کوچیک‌تر فقط شوکه به صفحه‌ی نیمه تاریک روبروش خیره موند که با شعله‌های آتیش روشن و تاریک میشد و نمیتونست نفس‌های خودش رو حس کنه.

بنگ چانِ عوضی...

باز داشت کثافت بازی در می‌آورد!

اگه اینجوری بود پس اون هم قاطی می‌کرد و باهاش بازی می‌کرد.

آره اون هم میتونست نقش یه لاشی رو بازی کنه...

_حالا می‌بینیم...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now