_به ظاهر یا از نظر اون آره ولی از نظر من نه...

_چطور؟!

جیسونگ با رسیدن به موضوع دلخواهش بهش نزدیک‌تر شد و نگاهش فیکسش شد.

_من...خب دوست دارم چان دوستم بمونه ولی...می‌دونی؟! نمی‌دونم دقیقا چی می‌خوام...چان خب گی نیست ولی یه کارایی می‌کنه که باعث میشه برام سوتفاهم پیش بیاد...همش حس میکنم یه جوریه... کاراش...حرفاش...نگاهاش...این منو اذیت می‌کنه...حس میکنم خیلی لاشیم که تو سرم دارم یه جوره دیگه بهش وابسته میشم...آخه می‌دونم آخر اعتراف کردن بهش چی میشه...تازه خیلی وقتم نیست که می‌شناسمش...دوست ندارم همه چیز انقدر زود تموم شه...حتی اگه قراره آخرش با اعتراف بهش گند بزنم به همه چیز...

جیسونگ متعجب و گیج نگاهش میکرد و نمیدونست باید دقیقا چیا به پسر کوچیک‌تر که داشت احساسات بدی رو تجربه می‌کرد بگه!

چان چرا انقدر داشت بدجنسانه باهاش رفتار میکرد؟

شاید اون هم...

اون هم دوست داشت فلیکس رو بعنوان دوست معمولی کنار خودش داشته باشه؟ یا؟

یعنی میتونست با اون هم حرف بزنه؟ 

اخمی کرد و مثل فلیکسی که به آتیش خیره بود اون هم خیره شد به شعله‌های داغ و سعی کرد افکار بهم ریختش رو منظم کنه...

داشت تلاش میکرد یادش بیاد چجوری با مینهو اوکی شد...

لبخند گیجی زد و دستی به صورتش کشید.

چرا چیزی یادش نمیومد؟

اصلا کِی به این نقطه با مینهوش رسیده بود؟ 

اون هم یه روزی دقیقا همین وضعیت فلیکس رو داشت...

گیجی و افکار وحشتناکش...

خستگی‌ها و احساس گناهش...

بیچاره لیکس کوچولو...

انگار راه سخت‌تری در پیش داشت...

البته باتوجه به شخصیت چان و شرایطش...

البته که خودش خیلی کنجکاو بود بدونه ته این بازی چی میشه و از اونجایی هم که میدونست بنگ چان وحشتناک گی‌ـه و داره پسر کوچیک‌تر رو اذیت می‌کنه بی تاثیر نبود.

تکخندی زد و دوباره نگاهش رو به پسر کوچیک‌تر داد و موهاش رو بهم ریخت.

فلیکس شوکه نگاهش کرد و لبخند گیجی زد.

_فعلا برو ببین اون ابله کجا رفته تا بعد که ببینم میتونم برات چیکار کنم...

گفت و پسر کوچیک‌تر با حرفش فقط بیشتر گیج و شوک شد.

_یالا دیگه...بدو برو...مامانت ببینه داره سیگار می‌کشه از دایره دوستیت محوش می‌کنه...

با خنده زیر گوشش زمزمه کرد و پسر کوچیک‌تر فقط با خنده زودی از جاش بلند شد و ازشون فاصله گرفت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now