***************
نظافت چی _« هی عوضی چرا اینجا گرفتی خابیدی گمشو بیرون »
با صدای داد کسی چشمامو که انگار وزنه صد کیلویی روی پلکاش بودو باز کردم وصورتمو از رو میز بلند کردم ، به نظافت چی سگ اخلاق و اخموی مدرسمون نگاه کردم ، هنوز گیج بودمو از اطرافم درست متوجه نمیشدم
_« مگه با نیستم »
سرمو تکون دادم و صاف نشستم
+«همه رفتن »
_«اره توهم اگه تا پنج دقیقه دیگه از مدرسه گورتو گم نکنی باید تا دوروز اینجا بپوسی فهمیدی حالا هم هری بیرون .. »
انقد سرم گیج میرفتو سنگین شده بود که آب دهنمو هم بزور قرت میدادم ، فشاری بهش دادم و دستی به صورتم کشیدم ،كولمو که خاکی و لگد مال ، روی زمین افتاده بودو برداشتم و کشون کشون به سمت در رفتم ،،

باید اول از نبودنشون مطمئن میشدم ، چون میدوسنتم اگه منو گیر بندازن کارم تمومه و فکر نکنم ایندفعه دیگه توانی حتی واسه حرکت دادن بدنم داشته باشم و به حَتم همینجوری خودمو ول میکنم تا بمیرم ....
سمت حیاط رفتمو از مدرسه بیرون زدم ، هیچ خبری ازشون نبود و شاید من زیادی نگران بودم، بیخیال شدم و از پله های سراشیبی دم مدرسه پایین اومدم ، در حالی که تو خیال محو خودم بودم صدای کسی رو که تمام طول روز از ترسش حتی یه ثانیه از کلاس بیرون نشده بودم و هر لحظه خودمو لعنت میکردم، از پشت سرم بلند شد ، آهی از سر بیچارگی و بدشانسیم کشیدم
هانسون_«هه بهت گفتم نمیتونی از دستم فرار کنی، واقعا فکر کردی اتفد راحت ولت میکنم و از کاری که کردی میگذرم ، عجب احمقی هستی تو...»
فکر فرار اومد تو ذهنم اما ایدفعه فرق داشت و قرار نبود من جا بزنم پس با جسارتی که نمیدونم اون روز چطوری تو وجودم ریشه کرده بود روبه روش وایسادم
+«تو چی میخای هان.. »
پوزخندی دوباره ای زد [واقعا خسته نمیشد از این حرکت مسخره ]
_«خسته نشدی از بس هر دفعه اینو ازم پرسیدی .....(نفسی گرفت و یه قدم بهم نزدیکتر شد ) من تو رو میخام , وقتی داری از درد زیر مشتو لگدام ناله میکنی...
از حرص دندونامو روی هم فشار دارم
-«سادیسمی عوضی ، تو روانی ترین آدمی هستی که تا الان دیدم و خوب گوش کن ببین من اصلا کار اشتباهی نکردم تو پا گذاشتی رو نقطه ضعفم هنوز کمم بود حرکتم نسبت به جبران حرفت پس دهنتو ببند »
خنده دیوانه واری کرد و بازم قدم به جلو گذاشت
_«از کدوم نقطه ضعف حرف میزنی؛! نه جدی مغز نداری راحتی ،(انگشتشو به سمتم گرفت ) تو به کسی میگی نقطه ضعف که بدون اینکه بهت توجه کنه و اهمیت بده که بداز کارش چه اتفاقی واسه تو میفته رفت و خودکشی کرد و خودخواهانه خاست خودشو از این دنیا خلاص کنه ولی چیشد
(دستاشو به دو طرف باز کرد) افتاد رو دست تو و تو از سن تنها دوازده سالگی مجبور شدی شبانه روز کار کنی که فقط پول داروها و ویزیت دکتر شو جور کنی و حتی به بیماری خودتم ذره ای اهمیت ندی ، تو باید ازش متنفر باشی اون آدم کسیه که زندگیتو نابود کرد و بازم یه گوشه نشسته و اصلا متوجه نیمشه تو این بیرون داری واسه هر لحظه زندگی کردن بین این همه کثافتی دستو پا میزنی. نقطه ضعف ، هه اون حتی لیاقت نداره که بهش بگی مادر...»
+« خفه شو عوضی ، به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی پاتو از زندگی فاکی من بکش بیرون من خودم کم بدبختی دارم توهم یه درد به هزار درد من اضافه نکن هانسون »
از شدت حرص و عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم اشکام ریز ریز رو گونه هام میریخت، چطور میتونست اینطوری درباره مادرم حرف بزنه و من هنوز اینجا وایساده باشم و دندوناشو تو دهنش خورد نکرده باشم  ، چشمامو که آتیش ازشون میبارید رو به نگاه خالیش دادم .
ثانیها میشد بدون هیچ حرفی بهم زل زده بودیم و داخل نگاه همو به رگبار فحش بسته بودیم ، با حرکت اون به جلو من بیشتر از قبل سرجام محکم ایستادم و حرفی که خیلی وقت بود میخاستم در جواب این رفتارش بهش پس بدم ناخداگاه از زبونم در رفت همراه با همون پوزخندم که رو مخ هر کسی میتوسنت بره
+« میدونی نبایدم توقع درک اینکه اون مادرمه و تنها دارایی زندگیمه رو از تو داشته باشم چون یه ادم بدبخت بی پدر و مادری مثل تو فقط تو تنهایی سیر کرده و فکر میکنه هیچ کسی جز خودش نباید تو دنیاش مهم باشع »
وقتی حرفم تموم شد و چشمای به خون نشسته هانسون رو دیدم تازه متوجه عمق ماجرا شدم ،آب دهنمو به سختی قورت دادم و سعی کردم بازم خودمو قوی نشون بدم اما ترسو خیلی واضح میشد از داخل چشمام خوند به قطع میدونستم ایندفعه کارم تمومه !!!
_«چه زری زدی هان یه بار دیگه تکرارش کن اگه جرعت داری »
صدای فریادش تو گوشام اکو میشد ، انگشت اشاره شو به منظور تهدید سمتم گرفت و جای تعجب داشت که ایندفعه من لرزش و سستی بدنشو دیدم
_«اگه یه ذره تا الان رحمی تو دلم نسبت بهت داشتم الان فقط میخام کاری باهات بکنم که هر روز بگی کاش هیچوقت اون حرفارو نمیزدم»
سعی کردم خنسردیمو حفظ کنم و سریع خودمو نبازم ، باید حرفی میزدم پس اشکام کنار زدم و خیره بهش با صدایی گرفته که از بغض میلرزید گفتم :
+«میبینی چقدر سخته حقیقت های تلخ زندگیتو به روت بیارن، حرفایی که میدونیم درسته ولی هیچوقت نمیخایم قبولش کنیم حتی حاضری مثل یه احمق رفتار کنیو نادیدشون بگیرم ولی بازم حقیقتو به روی خودت نیاری[ بغضمو قرار دادم ] میدونی ما زندگیمون مثل همه ولی بدون تو حتی از منم احمق تری، تو فرارمیکنی از اینکه یکی حقیقتو بهت یادآوری کنه ولی من روزی ده هزار بار آدمای اطرافم موقعیتمو بهم با تحقیر، مسخره کردن و کتکم زدن نشون میدن ، پس چون تا حالا هیچکس بهت اینو نگفته جوری رفتارنکن انگار داره بهت تهمت بهت میزنه ، تو سعی میکنی خودتو قوی نشون بدی ولی یه حس شکست خورده و بیزار از زندگی هستی »
حالا تنها کسی که اشکاش صورتشو خیس کرده بودن من نبودم و فرد روبه روم بغضش میلرزیدو چشماش بی اهمیت به اطرافش دونه های بی رنگ خیسی ازشون پایین میریخت
_«ازت منتفرم »
برای اولین بار بعداز شش سال آشنایی اشک چمشاشو دیدم ولی خیلی سریع این حس احساسی بینمون ناپدید شد و دوباره جاشو به یه پوزخند و نگاه خشمگین داد:
_« و وقتی از کسی متنفر میشم »
با چشمایی که به خون نشسته بود یه نگاه سرد بهم انداخت
_«هر کاری واسه بدبخت کردنش انجام میدم »
+«هه بیخیال تو که بهتر از هرکسی میدونی من همین الآنشم تو باطلاق زندگیم غرقم »
_« از این بدترش میکنم »
میدونستم اگه یه ثانیه دیگه اینجا وایسم منو زنده زنده خاک میکنه پس پامو یه پله پایینتر گذاشتم ولی بازم حرفمو ادامه دادم :
+«تو [یه پله پایینتر] ... هیچ غلطی »
سرمو بلند کردم وتمام قدرتم فریاد زدم
+«نمیتونی بکنی »
و به سرعت به سمت پایین دوییدم
***********
تموم راهمو بی وقفه دوییده بودم و اصلا برام مهم نبود کجا میرم وفقط نگام به جلو بود، اشکام بدون لحظه ای مکث پایین میریختن ، درد حقیقی که مثل نیزه داشت قلبمو سوراخ میکرد بی طاقتم کرده بود ،چرا زندگی من باید انقد حقیرانه باشه که هر کسو ناکسی به آدم مهم زندگیم بدو بیراه بگه و گذشته لعنتی رو به روم بیاره ، من فقط یه لحظه حس خوب میخام ، یه لبخند، یه آدم مطمئن، یه زندگی که توش حداقل یه درصد امیدی داشته باشم ولی الان چی هر روز از دیروز ، بدترو داغون تر و خسته تر میشم پس کی تموم میشه این «درد زندگی»
مدتی میشد که دیگه هیچ خبری از صدای پا یا داد کشیدن نبود ولی من واسه آروم شدن حال خودم تموم خیابونای این شهر نفرین شده رو زیر پا گذاشته بودم و با خودم حرف میزدم و هزیون میگفتم و بی خبر از آینده پیچیده ای که انتظارمو میکشید به حال خودم گریه میکردم ،لحظه ای با صدای دادو فریاد مکثی کردم و بدون فکر از ترس خودمو زیر کامیون کنار خیابون کشوندم و وحشت زده چشمامو روی هم فشار دادم که صدای پاها نزدیک و نزدیک شد از ترس نفسم به کندی بیرون میومد . خودمو کناری کشیدم تا کسی دیدی بهم نداشته باشه و آروم سرمو از کنار تایر کامیون به بیرون دادم، اما با ورود ناگهانی کسی کنارم هول زده خودمو عقب کشیدم و خاستم جیغ بکشم که دستی جلوی دهنمو گرفت و انگشت اشارشو به نشونه ساکت شدن جلوی لباش گرفت
تهیونگ _«هیششش صدات در نیاد »

«و زیباترین قسمت اینجاست :
وقتی تورا پیدا کردم که دنبال هیچکسی نبودم »

ممنون که فیکمو برای خواندن انتخاب کردین خوشحال میشم ووت و نظراتتون ببینم با تشکر (FB )

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now