_یکی از دوستام یه خونه همین اطراف داره که سوییت طور اجاره‌اش میده...اگه بخواین هماهنگ کنم برین اونجا؟

چان گفت و نگاه برقی زن به سمتش جلب شد و قلبی طور نگاهش کرد.

همزمان اون طرف ماجرا هم، مینهو و جیسونگ تکخندی زدن و نگاه کنجکاو فلیکس روشون فیکس موند.

یعنی اینا داشتن چی رو ازش قایم میکردن؟ 

با اخم درگیر خوندن حس توی چهره‌اشون بود که متوجه شد اون دوتا دارن به تمسخر نگاهش میکنن!

نکنه چان دروغ گفته بود؟

با استرس نگاه نگرانی به چان انداخت پسر بزرگ‌تر فقط لبخندی بهش زد.

_واقعا عالیه...ازت ممنونم چان جانم...من یک روز فقط میمونم پیشتون...زودی برمی‌گردم...که زیاد شما پسرا رو اذیت نکنم...فقط این خوراکی‌هارو جابجا کنیم تو یخچال براتون بعد بریم...

زن از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت و سه پسر تو اتاق فقط ازش اطاعت کردن و بهش کمک کردن تا خوراکی‌هارو جابجا کنه.

_خب...اینارو هم ببریم برای چان جانم و بعد بریم...

بعد از تموم شدن کار گفت و یه ساک کوچیک‌تر رو که خالی نکرده بود دست گرفت و وایساد روبروی اون سه تا پسر مطیع که شبیه پسر بچه‌های خوب داشتن نگاهش میکردن.

_من میرسونمتون...

مینهو اعلام کرد و نگاه اون و چان به هم افتاد و هر دو با غضب هم رو نگاه کردن.

فلیکس هم با تعجب به حرکاتشون نگاه کرد و سوالی سمت جیسونگ که شونه بالا انداخت برگشت.

_دیگه شما رو اذیت نمیکنم...با فلیکس و چان جانم میریم...

_نه اذیت نمیشم...

مینهو گفت و سمت زن رفت و ساک رو ازش گرفت و به سمت در خروجی راهنماییش کرد.

نگاه کنجکاو فلیکس به چانی افتاد که با حالت جدی‌ای که تا الان ازش ندیده بود داشت پشت مینهو رو سوراخ میکرد.

دیگه واقعا همه چیز داشت روز به روز عجیب غریب‌تر می‌شد.

جیسونگ خیلی خونسرد سمت یخچال رفت تا به خوراکی‌ها ناخنک بزنه و فلیکسِ شوکه رو اون وسط تنها گذاشت.

_دنبالشون برو تا دردسر درست نکردن...

فلیکس فقط با حرف جیسونگ فوری به خودش اومد و دنبالشون دوید چون حس میکرد هر لحظه داره همه چیز خطرناک‌تر میشه اما نمیدونست چرا!

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

به محض ورود به سوییتِ چان، پسر، زن رو به سمت یخچالش راهنمایی کرد تا زن چیزهایی که اصرار داشت حتما به چان بده رو توی یخچال بذاره.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now