با ذوق گفت و فلیکس رو کنار زد و سمت چان رفت.

_چه قد رعنایی هم داری ماشالا...به درد نایونمون میخوره نه؟ 

رو به فلیکسِ ناراضی‌ای که به گوشیش خیره بود گفت و پسر کوچیک‌تر به حرف اومد.

_چرا انقدر دیر پیام دادی؟ پیامت مال ده دقیقه پیش‌ـه! لااقل دیروز میگفتی میخوای بیای...

غر زد و با حرص به چان خیره شد.

_اییی خدااااا...

مادرش اما بی‌توجه لُپ چان رو کشید و بزور از کنارش رد شد و وارد اتاق شد و کیف بزرگی که دستش بود رو بزور با خودش کشید.

نگاه عصبی فلیکس به پسر بزرگ‌تر گیر کرده بود و چان فقط به معنی من چه گناهی کردم شونه بالا انداخت و همون طور که هنوز هم تو شوک بود دنبال زن رفت و فوری ساک رو از دستش گرفت و دوباره تمجیدهای زن از سر گرفته شد.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

دو تایی معذب روی کاناپه‌ نشسته بودن و به زن روبروشون که با ذوق نگاهشون میکرد و براشون حرف میزد نگاه میکردن.

فلیکس ناراضی بالا سر مادرش ایستاده بود و بی حوصله به حرف‌های تکراریش راجع‌به کودکیِ پر افتخارش گوش میداد و هر از چند گاهی این پا و اون پا میشد.

با صدای در، هر سه پسر به وضوح نفس عمیقی کشیدن، چون با ورود مینهو توجه‌ها از روشون کنار می‌رفت و طعمه‌ی بعدی شخص دیگه‌ای میشد.

مینهو بعد عبور از راهرو وارد پذیرایی شد و با ابروهای بالا پریده به سه پسر داغون و اون زن آشنا خیره شد.

_پس منظورشون شما بودین که گفتن نمیتونین شب اینجا بمونین؟

مینهو با تکخند گفت و کامل وارد شد.

جیسونگ به سمتش رفت و کیسه‌ی خریدهارو ازش گرفت و فلیکس هم کمکش کرد.

_اره متاسفانه گفتن شب نمیتونم اینجا بمونم...

_پس کجا بری؟ مامااان هزار بار گفتم از اینکارا نکن...حالا چیکار کنیم؟

_مشکلی نیست که! میریم دنبال یه هتل خوب...

مینهو خونسرد گفت و نگاه ذوق زده‌ی زن افتاد روش.

_وای که چه پسر ماه‌ای‌ـه...فلیکس واقعا درست برام تعریفتو میکرد...

نگاه مینهو با تک ابروی بالا پریده روش افتاد و تکخندی زد.

_فلیکس خیلی لطف داره...

سمتش رفت و وقتی داشت درست از کنارش رد میشد تیکه‌ی آخر حرفش رو هم اضافه کرد.

_اگه خیلی دوست داره بیشتر هم براش جنتلمن میشم...

با حرفش پسر کوچیک‌تر لبخند هیستیریکی زد و پیشانیش رو‌ ماشاژ داد.

دیگه واقعا تحمل اینهمه سختی رو نداشت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now