_چیه چیکارم داری؟ کجا بریم این وقت شب!

_فقط یه بار دیگه بهت میگم بیا بعدش میرم...

چان این جمله رو گفت و راهش رو کشید و رفت.

پسر کوچیک‌تر ترسیده با عجله از تخت پرید پایین طوری که مچ پاش پیچ خورد و از درد بلند نالید.

صدای افتادن جسمش باعث شد چان فوری مسیر رفته رو برگرده و تو تاریکی به فلیکسی که داشت چهار دست و پا سمتش میومد نگاه کنه.

_کسکش پام پیچ خورد...

همون طور که از کنار پای پسر بزرگ‌تر که با نیشخند نگاهش میکرد رد میشد غر زد و چان هم زهرش رو ریخت.

_به من چه که برای بیرون اومدن باهام انقد هُلی...

گفت و راهش رو کشید و سمت آشپزخونه، جایی که جیسونگ مشغول بود رفت و ساعدش رو به کانتر تکیه داد و روی ظرف پر از سیب زمینی سرخ شده‌هایی که بهش چشمک میزدن خم شد و بهشون ناخنک زد و نگاه خندون جیسونگ روش افتاد.

_باورم نمیشه دوباره راهت به اتاقمون باز شده...

_نیشتو ببند...می‌دونی که واس خاطر شما نیست...

_بله دارم میبینم...

جیسونگ برخلاف تندی چان با همون خنده‌ی همیشگی روی صورتش گفت و حرص چان رو در آورد.

_فلیکس در مورد من نمیدونه...

_جدا؟! 

با حرف چان مثلا نمیدونست با لحن متعجبی گفت و یه نیمچه سمتش برگشت.

_ایندفعه یه کاری کنین تا واقعا پا پیچتون بشم...

_اوکی بچه...

جیسونگ بیخیال دوباره با خنده گفت و چرخید و مشغول کارش شد و چان تکیه‌اشو از کانتر برداشت و قد راست کرد و تا خواست چیزی بگه فلیکس از دستشویی زد بیرون و توجهش کاملا از جیسونگ فاصله گرفت و جلب پسرک مورد نظرش شد که با صورت خیس و رنگ پریده داشت برمیگشت تو اتاق.

واقعا این کوچولوی زشت چی داشت که انقدر حواسش رو پرت می‌کرد؟!

خواست سمت اتاق بره که با صدای در سر جاش متوقف شد و نگاهی به در انداخت.

_میشه در رو باز کنی؟

جیسونگ درخواست کرد و اون هم بی میل سمت در رفت و هنوز کامل در رو باز نکرده بود که فلیکس با تمام قدرت دوید و از پشت بهش برخورد کرد و باعث شد هردو به جلو هول بخورن.

نگاه شوکه‌ی چان به زن میانسالی بود که با لبخند پهنی داشت ذوق زده نگاهشون میکرد و فلیکس هم از زیر دستش خودش رو به جلوش منتقل کرد و با تعجب زن رو صدا کرد.

_مامااان...اینجا چیکار میکنی؟

_الهی قوربونت بشم...این چان‌ـه؟

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now