_انقد شعور نداری و نفهمی که نمیتونم چیزی بهت بگم...فقط برو گمشو اون وسایلو بگیر بیار بریم...دیگه اعصاب اینجا باهات موندن رو ندارم...
فلیکس که برای اولین بار تو عمرش تونسته بود انقدر سخت یکی رو آزار بده با قیافه خوشحال و حرص دراری به پسر بزرگتر از بالای چشم نگاه کرد و تا بیاد بیشتر حرص چان رو در بیاره اون هم کم کاری نکرد و به سمتش حمله کرد تا به قصد کشت بزنتش که فلیکس فوری از زیر دستش در رفت و تا جایی که پاهاش جون داشت دوید و چند متر اونطرفتر برگشت تا ببینه چان داره چیکار میکنه و با دیدن پسر بزرگتر که داشت میرفت سمت در ماشین براش زبون درازی کرد و سمت چادر و باقی وسایل حرکت کرد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
در سکوت کنار هم نشسته بودن و تو صلحآمیزترین حالتی که این چند وقت اخیر بینشون بود به روبرو خیره و افکارشون مشغول چیزهای عجیبی شده بود.
چان نگاه کوتاهی به پسر کنارش که خیلی عمیق درحال فکر کردن بود انداخت و دوباره به جادهی روبروش خیره شد.
تکخندی از حالت پسرک زد و دستش رو روی فرمون جابجا کرد.
_اینجوری که تو داری فکر میکنی حس میکنم قراره یه چیزی کشف بشه...
بالاخره بعد از دقایق طولانی سکوت آزاردهنده، کرمش رو ریخت و نظر پسر کوچیکتر رو به خودش جلب کرد.
فلیکس اما در کمال تعجب، پسر بزرگتر رو ایگنور کرد و متعجبش کرد.
_پیس...پیس پیس...
برای جلب توجهش دوباره صدا داد اما همچنان نتونست نظرش رو جلب کنه.
_فلیکس...
گفت و همزمان دستش رو دراز کرد و لُپ پسر کوچیکتر رو محکم کشید.
با اینکار بالاخره به چیزی که میخواست رسید.
_آیی...دردم اومد...
فلیکس ناراضی اخمی کرد و با صدای آرومی گفت.
_میگم چته چرا اینقدر تو خودتی!
_دوست دارم ساکت باشم مشکلت چیه!
چان حرفش رو زد و فلیکس که همزمان داشت لُپش رو میمالوند و اخمآلود بود جوابش رو داد.
با جواب سر بالا و تخس پسرک، متعجب و کمی تو ذوق خورده دوباره نگاه کوتاهی بهش انداخت و دیگه سر به سرش نذاشت.
فلیکس خودش بعد از چند دقیقه ناراحت از برخورد زشتش با پسر بزرگتر معذب تو جاش جابجا شد و نگاه کوتاه و خجالتزدهای بهش انداخت.
_خانواده تو توی یه شهر دیگهان؟
_هم...
چان که از بحث شروع شده چندان راضی نبود پشیمون از سیخونک کردن پسر کوچیکتر زیر لب زمزمه کرد و با اینکه دوست نداشت راجعبه این موضوع حرف بزنن منتظر موند تا فلیکس مکالمه رو ادامه بده چون بهتر از ساکت موندن بود، اینجوری لااقل میتونست یه چیزی از وسط حرفاشون گیر بیاره برای سر به سر گذاشتن پسرک.
_مال منم یه شهر دیگهان...
آروم و غمگین اعلام کرد و نگاه کنجکاو چان همراه با تکخندی دوباره از روش رد شد.
_نگو که میخوای بخاطر دلتنگی برای مامانت آبغوره بگیری!
نگاه تند و همزمان بُغ کردهی فلیکس با حرص اومد روش و وقتی با هم چشم تو چشم شدن فوری سرش رو چرخوند و به بیرون خیره شد.
چان که خندهاش گرفته بود یکم جلوتر کنار زد و همون طور که میخواست نگاه پسرک رو گرفت.
بعد از نگاه کوتاهی به فلیکس از ماشین پیاده شد و رفت سمت کاپوت ماشین و روش نشست، فلیکس هم تو این فاصله فقط به کارهاش نگاه کرد.
داشت چیکار میکرد؟
اون هم به طبعیت از پسر بزرگتر از ماشین زد بیرون و وقتی کنارش دقیقا رو کاپوت نشست متعجب به نیمرخش خیره شد.
_منم خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه...
با شنیدن حرف پسر بزرگتر ابروهاش بالا پرید و یکم تو جاش وول زد.
_واقعا؟
_آره واقعا...نکنه فکر کردی سنگی چیزیم؟!
_من اینجوری فکر نکردم...فقط خیلی بیخیال به نظر میرسی... راجعبه خانوادهات هم چیزی نمیدونم...
_دوست ندارم راجعبهشون حرف بزنم ولی بازم این دلیل نمیشه که دلم براشون تنگ نشه...
فلیکس با لب و لوچه آویزون به نیمرخ پسر بزرگتر نگاه کرد و نفس خستهای کشید.
دست به سینه شد و برای چند دقیقه تو افکار خودش غرق شد و بعد از چند دقیقه از جاش تکون خورد و جلوی چان ایستاد.
دستهاش رو به دو طرف باز کرد و با لبخند آرومی بهش خیره شد.
چان هم با تعجب از کاپوت فاصله گرفت و تو اون فاصله نزدیک از بالا بهش خیره شد.
_هرموقع حس کردی ناراحتی و دلت برای کسی تنگ شده منو صدام کن تا بغلِ مُفتیت کنم...
با لحن شادی گفت و چان که خندهاش گرفته بود سرش رو چرخوند و به جنگل کنارشون نگاه کرد و نفسی گرفت اما با حرکت بعدی پسر کوچیکتر نفسش تو سینه حبس شد.
فلیکس سمتش اومد و آروم بغلش کرد و گونهاش رو گذاشت روی سینهاش و محکم دستهاش رو دورش قفل کرد.
بعد از چند ثانیه که بالاخره تونست نفس بکشه آروم دستش رو بالا آورد و اون هم محکم بغلش کرد و اجازه داد بعد از قرنها این حس رو تجربه کنه.
حس خوب کسی رو داشتن...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #Chanlix, #MinSung ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:11 ✨
Start from the beginning
