گردنش رو کج کرد و به خلقت این بشر فکر کرد.

چرا فلیکس زیادی عجیب غریب میزد؟ 

یا شایدم خودش عجیب بود؟

البته که بود!

فلیکس بالاخره بعد از داد و هوار کردن‌های بسیار بهش رسید و خودش رو تو بغل پسر خشک شده پرت کرد و با شادی جملات نامفهومی می‌گفت که تقریبا میشد از لابه‌لاش متوجه شد که این بچه اولین حقوقش رو دریافت کرده و حالا به اذن خدا از ذوق مرگی بسیار قدرت تکلمش رو از دست داده و فقط داشت با شدت پسر بزرگ‌تر رو تکون تکون می‌داد.

_چان...چان...حقوقم...حقوقمممم...

پسر بزرگ‌تر خیلی یهویی دست‌های غالب فلیکس که جفت بازوهاش رو گرفته بودن دور زد و حالا خودش محکم

بازوهاش رو گرفته بود و با شدت پسر کوچیک‌تر رو به خودش نزدیک کرده بود و تو فاصله‌ی کمی که صورت‌هاشون داشتن شروع به حرف زدن کرد.

_لیکس...لطفا درست بگو چی میخوای بگی...شبیه دیوانه‌ها شدی...

_باورت نمیشه...

با ذوق و حالا چشم‌های اشک‌باری گفت و چان تکخند هیستریکی به حالتش زد

_اولین حقوق زندگیم امروز برام واریز شد...

فریاد زد و چان رو به خنده انداخت.

_واقعا انقدر خوشحالی؟!

_ارههههه...بذار به مامانم بگمم...

با سرعت و محکم چنان دست‌های بزرگ چان رو از دور خودش باز کرد که برای یک لحظه چانِ شوکه حس کرد جفت بازوهاش در رفته!

این کوچولو چجوری انقدر زور داشت؟

فلیکس فوری بی‌توجه به رفتار زشتی که با چان داشت دوباره مشغول گوشیش شد و سریع شماره‌ی مادرش رو گرفت.

_ماماننننن...مامان جونممم...حقوق گرفتم...اولین حقوق زندگیمممم...

با ذوق دوباره داد زد ولی اینبار تو گوشی و همون طور که انتظار می‌رفت از اونور خط هم با همین لحن و فریاد صدایی اومد و چان رو مطمئن کرد که پسر روبروش به کی رفته!

_قربون پسر کوچولوی ماهم برم که دستش رفته تو جیب خودششش...مامان به فدات بشه عسل مامان...به بابا میگم همین الان برات پول بزنه بری برای خودت خوراکی بخری بخوری که جون بگیری کار کنی...پسر کوچولوی مامان...چه خبرا! تبریک میگم...اردو خوش میگذره؟

_اره خیلی خوش میگذره...چانم اینجاست...

_ااا واقعا! بده گوشی رو باهاش حرف بزنم...

_باشه...

فلیکس که ذوق زده شبیه بچه‌ها جلوی پسر بزرگ‌تر که حالا دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایل شده بود رژه میرفت با درخواست مادرش سمت چانِ متعجب رفت و گوشی رو سمتش گرفت.

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora