چان فقط با کارش تکخند صدا داری کرد و بیخیال به راه افتاد و خوشحال از خطی که به پسر کوچیکتر داد پفکی از توی بسته برداشت و چپوند تو دهنش.
امکان نداشت که با این نخ به نتیجه نرسه! امکان نداشت!
چند دقیقهای از راه افتادنشون گذشته بود که چون خیلی خوش حال بود دوست داشت رو پسر کوچیکتر کرم بریزه و همین کار رو هم کرد و پس گردن پسر کوچیکتر رو که بشدت بهش چشمک میزد رو هدف قرار داد و چندین بار قلقلکش داد که فلیکس فقط چندباری خودش رو جمع کرد و در نهایت با کوبیدن رو دستش چرخید سمتش و فوری کمربندش رو باز کرد و از بین صندلیها به عقب رفت و چان هم شوکه برای نیافتادنش محکم گرفتش تا بلایی سرش نیاد و کمکش کرد راحتتر بره اون پشت.
از آینهی جلو ناراضی بهش نگاه کرد، همون طور تخس مشغول باز کردن پتوی ژلهای که با خودش آورده بود شد و ثانیهی بعدش بسرعت زیرش ناپدید شد.
اوکی!
این اصلا از برنامههاش نبود و یخورده خورده بود تو ذوقش.
یک ساعت بعد با دیدن یه فروشگاه بزرگ دوباره کنار زد و بعد از نگاهی به تپهی کوچیکی از پسر کوچیکتر اون پشت با چشم غرهای از ماشین پیاده شد و با حرص در رو بهم کوبید.
وارد فروشگاه شد و سمت یخچال رفت و اولین بطری آبی که دستش اومد رو گرفت و بلافاصله با باز کردن درش چنان با حرص تو مشت فشردش که در کسری از ثانیه کل آب توش وارد معدهی عصبانیش شده بود و انگار کل بدنش خنک شده بود.
نگاهی به ماشین انداخت و با دیدن فلیکسی که از ماشین زده بود بیرون همون طور که نگاهش هنوز هم روی پسر کوچیکتر بود دوتا بطری بزرگ دیگه هم از یخچال قاپید و سمت فروشنده رفت و فوری حسابشون کرد.
به سمت در خروجی پا تند کرد و خودش رو به فلیکسی رسوند که پشت بهش داشت چشمهاش رو میمالید و به اطراف نگاه میکرد.
بطری آب رو برای پسر کوچیکتر باز کرد و سمتش گرفت.
_بخور...
شبیه دو تا پسر بچهی تخس شده بودن و هیچ کدومشون نمیخواستن بیخیال بشن.
_ممنون...
فلیکس نگاه زیر چشمیای بهش انداخت و یکم نرمتر شد.
چان تکیه داد به ماشین درست کنار پسر کوچیکتر و خیرهاش موند.
_خب؟
_خب چی؟
_یهو هار شدی! میخوام علتشو بگی...
_علت نداره...من خیلی قاطیم...یهو سیم پیچیام خراب میشن...
چان از حرفش زد زیر خنده و ناخودآگاه دستش رو کرد تو موهای شلختهی فلیکس و به عقب هُلشون داد و به پیشانی بلندش نگاه کرد.
فلیکس هم راضی از حرکت انگشتهای چان پلکهاش رو برای لحظهای روی هم گذاشت و لبخند کمرنگی زد.
این چه احساسی بود که بهش القا میشد؟
نگاه هردو معذب تو هم خیره موند تا اینکه بالاخره فلیکس پیوند نگاههاشون رو قطع کرد و خواست سمت در عقب بره که چان ناراضی در باز نشده رو محکم فشرد و بست و نگاه متعجب پسر کوچیکتر اومد روش.
_چته؟
_بشین جلو...
با تخسی گفت و فلیکس شوکه رو بزور فرو کرد جلوی ماشین و در رو روش بست.
خودش هم ماشین رو دور زد و نشست.
_گوشیمو میخواستم...
فلیکس پوکر گفت و نگاه بیخیال چان افتاد روش و بعد بلافاصله چرخید و از عقب بین پتو گوشیش رو پیدا کرد و بهش داد و تو این حین این فلیکس منحرف بود که خوب مشغول دید زدنش شده بود.
_چته چرا اینجوری نگاه میکنی؟
چان که یه لحظه از نگاه پسر کوچیکتر و نیشخند رو لبش ترسیده بود گفت و دستهاش رو به حالت ضربدری روی قفسهی سینهاش گذاشت.
_هیچی...
فلیکس با همون لبخند مرموز گفت و سرش رو چرخوند و به گوشیش خیره شد.
چان هم با خندهای ماشین رو راه انداخت و رفتن برای ادامهی مسیر.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
اگه بدونین هر هفته با چه زوری میرسونم قسمتا رو اینجوری نظر نمیدادین ☹
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #Chanlix, #MinSung ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:8 ✨
Start from the beginning
