✨ part:8 ✨

Começar do início
                                        

شاید واقعا کاریش نداشتن! 

ولی خب خوب میدونست که خوش خیالیه محضه...

چند دقیقه‌ای میشد که راه افتاده بودن و فلیکس همچنان به شکل حرص دراری از اول مسیر هیچی نگفته بود و این خیلی داشت می‌رفت رو مخش، مخصوصا که با پر سر و صدا غذا خوردن داشت بیشتر به مغزش خط مینداخت.

با دوباره شنیدن صدای گاز گرفتن یه پفک دیگه با حرص برگشت سمتش و فلیکس هم به همون سرعت ترسید و درحالی که یه سمت لپش پر بود از پفک و کل لب و لوچه و لپ‌هاش نارنجی شده بود با چشم‌های شوکه به گوشه‌ی صندلی چسبیده بود و نگاهش می‌کرد.

با شنیدن صدای بوقی فوری سرش رو برگردوند و به مسیر داد و پلک حرصی‌ای زد.

_چته خب؟ پفک میخوای فقط بگو...

فلیکس حق به جانب گفت و یهو یه چیز بشدت نمکی و کلفت فرو رفت تو دهنش و شوکه دوباره چندتا نگاه کوتاه به پسری انداخت که داشت خیلی خونسرد نگاهش می‌کرد و همزمان انگشت‌های پفکیش رو میلیسید.

_کوصکوش خوراب...

اولش نامفهوم گفت و با حرص سریع پفک گنده رو با چند تا گاز وحشی تو دهنش له کرد و قورت داد و ادامه حرفش رو گفت.

_دستاتو لیس میزنی بعد میکنیش تو دهن من؟ پفک کی خواست اصلا...

تقریبا داد زد و پسر کوچیک‌تر هم ناخواسته با داد جوابش رو داد.

_اگه مشکل داشتی و نمی‌خواستی بیای از اول قبول نمی‌کردی نه اینکه از همون اولش شبیه کیرخر بشی و برام قیافه بیای و دوستای دوست دختر احمقتو بفرستی سمت من که تهدیدم کنن...

با شنیده شدن همه‌‌ی این جملات از زبون پسر کوچیک‌تر هردو یهو ساکت شدن و این فقط نگاه عصبی و متعجب چان بود که تند تند بین فلیکس و جاده جابجا میشد تا اینکه اعصابش ته کشید و با کم‌ کردن سرعت گوشه‌ی خیابون متوقف شد و تا خواست حرفی بزنه پسر کوچیک‌تر که افکار تو ذهنش رو یهو بیرون ریخته بود و حالا خجالت زده شده بود فوری از ماشین زد بیرون و یکم از مسیر رو به سمت عقب برگشت که با شنیدن صدای بسته شدن در پشت سرش فقط سرعتش رو کمتر کرد.

خجالتش اومده بود و نمیدونست باید چجوری با چان رو در رو شه.

چرا افکاری که از تایم فروشگاه تو سرش رژه میرفت رو باید بلند بلند بیان میکرد؟

_خاک تو سرت فلیکس خاک...

چندبار به سر خودش ضربه زد و متوقف شد و کمی سرش رو چرخوند تا پسر بزرگ‌تر رو ببینه.

چان همون کنار ماشین ایستاده بود و با یه دست به کمر داشت نگاهش می‌کرد.

وقتی نگاه هر دو به هم افتاد پسر بزرگ‌تر آروم به سمتش راه افتاد.

✨Crisis of twenty years ✨Onde histórias criam vida. Descubra agora