فلیکس متعجب از رفتار جنی دو پسر بزرگ‌تر چند بار پلک زد و سرش رو خاروند.

مشکل دقیقا چی بود؟

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_واقعا اینهمه وسیله لازمه؟

_نمیدونم ولی این حسو داشتم که اگه نیارمشون و نیاز بشن چی؟ پس تصمیم بر این شد که بیارمشون...

فلیکس خیلی مطمئن گفت و چان پلکی روی هم گذاشت.

با اینکه این لقمه بدجوری تو گلوش گیر کرده بود ولی گاهی اوقات با دیدن این رفتارهاش دوست داشت با شدت تُفش کنه بیرون و خودش رو نجات بده اما همین که نمیتونست این کار رو بکنه رو مخش بود.

این پسرک بیریخت چی داشت که نمیذاشت از دستش خلاص شه؟!

بالاخره دومین چمدون سنگین فلیکس رو هم گذاشت تو صندوق و بعد نگاه کلی‌ای به وسایل درش رو محکم بست.

_مگه چند روز قراره اونجا باشیم که داری اینهمه وسایل با خودت میاری؟ 

_چهار روز دیگه؟ چهار روز نیست؟ زیاد نیست وسایلم که! چون لباس زمستونی دارم جا زیاد گرفتن وگرنه اونقدرم زیاد نیست...

فلیکس حق به جانب گفت و روبروی چان قرار گرفت.

_خب؟ نریم؟

با لبخند گفت و وقتی چان دست از خیره نگاه کردنش برداشت و سمت جلوی ماشین رفت نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد و اون هم حرکت کرد.

نگاه چان بعضی اوقات بشدت ترسناک میشد و حس میکرد اون دلش میخواد پاره پوره‌اش کنه و فقط بشدت جلوی خودش رو میگیره!

در جلو رو باز کرد و سوار مرسدس بنز جی کلاس مشکی رنگ شد و دوباره با ورود به ماشین مثل اولین برخوردش با ماشین از ذوق داشبورد رو بغل کرد.

_هنوزم باورم نمیشه سوار چنین ماشین دافی شدم...

با چشم‌های ذوق زده و پر از اشک گفت و چان همزمان با حرکت نگاه پوکری بهش انداخت.

_آهن پرست احمق...

_معلومه که من آهن پرستم...مشخص نیست؟ من عاشق پول و ماشین و خونه و سفر و هرررر چیزی که به پولدار بودن ربط داره هستم...اینکه تو فقیری و دوست پولداری مثل صاحب این ماشین داری و بهش حسودیش می‌کنی تقصیر من نیست...

تند تند گفت و چان رو عصبانی کرد.

_احمق...من اصلا برام مهم نیست نظرت چیه...اگه عصبانیم کنی از ماشین پرتت میکنم بیرون...

گفت و ضربه‌ی آرومی به پس گردن پسر کوچیک‌تر زد.

_نزن ببینم...حسود...میگم حالا این دوستتو بهم معرفی نمیکنی؟

با لبخند شیطانی‌ای گفت و چندین بار برای پسر بزرگ‌تر ابرو بالا انداخت و چان با خنده به روبرو خیره شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now