_میخوام وسایلمو واسه آخر هفته آماده کنم...

_میخوای اون دور همی رو بری؟

_معلومه که میرم...شما مگه نمیاین؟!

فلیکس حالا نظرش جلب شده بود و به پسر بزرگ‌تر خیره شد.

_نه ما داریم یه کاری رو شروع میکنیم که تاریخش دقیقا همین آخر هفته‌ست...

_اااا ای بابا!

_واقعا ناراحت شدی؟ تو که چشم نداشتی مارو ببینی؟

مینهو با خنده گفت و پسر کوچیک‌تر اخمی کرد و اداش رو درآورد.

_کی گفته من چشم ندارم ببینمتوون...من چشم ندارم ببینمت و ممنون که اینو بهم یادآوری کردی...

_حالا با چی میخواین برین؟ 

_چان رفته از دوستش ماشین قرض بگیره...با ماشین دوست چان میریم...

جیسونگ در همین حین وارد اتاق شد و وقتی حرف فلیکس رو شنید هردو پسر بزرگ‌تر به هم نگاه منظور داری کردن.

_با چان میری؟

مینهو شبیه داداشای غیرتی ابرو بالا انداخت و گفت و اینبار فلیکس نشست رو تخت و خیره‌ی دوتا پسر ایستاده بالا سرش شد.

_اره مگه چیه؟

حق به جانب و کمی متعجب پرسید و‌ منتظر موند.

مینهو آروم نشست روی تخت روبرویی فلیکس و خیره‌اش شد.

_چیزی نیست فقط اینکه یکم دور و بر چان میپلکی بیشتر حواست رو به اطرافت بده...

_اتفاقا راست گفتیا؟ چرا چان انقد مورد توجه همه‌ست؟ یعنی بقیه بهش توجه میکننا! ولی از اونور انگار یا به پشمشونه یا ازش میترسن...

_اینجوری که تو میگی نیست فقط یخورده اون اوایل دانشگاه دراما داشته...

جیسونگ اینبار کنار دوست پسرش نشست و اعلام کرد و فلیکس با تعجب به صورت‌های ناخوانای روبروش خیره شد.

_چه درامایی؟

_هیچی...برو بهت خوش میگذره...اصلا هم نگران ما نباش ما هم بهمون خوش میگذره حسابی...

مینهو با جفت دست‌هاش ضربه‌ای به رون پای خودش زد و با بازدم عمیقی که به بیرون فوت کرد از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون و نگاه فلیکس بعد از دنبالش کردن برگشت روی جیسونگ.

_واقعا خبری نیست؟ شما دوتا خیلی مشکوکین...

_چان گفت از کدوم دوستش میخواد ماشین بگیره؟

_نمیدونم...گفت سئول نیست...

پسر بزرگ‌تر بعد از شنیدن حرف فلیکس چند بار خیره به زمین جایی که پاهای فلیکس بود برای خودش سر تکون داد و اون هم پشت سر دوست پسرش از اتاق زد بیرون.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now