✨ part:7 ✨

Beginne am Anfang
                                        

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

پسر قد بلندتر بعد از مرتب کردن کرواتش لبخندی به دوست پسر گیجش زد و چشمکی حواله‌اش کرد و در رو براش باز گذاشت و با اشاره‌ی دست به داخل دعوتش کرد.
جیسونگ که با حالت‌های دوست پسرش حساب کار دستش اومد و متوجه شد که چه چیزی انتظارش رو می‌کشه، درحالی که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود همچنان در سکوت از پسر قد بلندتر طبعیت کرد و وارد فضای تاریک و گرم کافه شد که تمام صندلی‌هاش خالی بود و فقط یک میز و دو صندلی که در مرکز کافه زیر نور چراغی مشخص بودن در اونجا قرار داشتن.
با استرس و بدنی لرزون قدم برداشت و با اینکه میدونست مینهو قراره چی بهش بگه اما بشدت منتظر شنیدنش از زبون خودش بود.
تو حال و هوای مضطرب خودش بود که مینهو یهو از پشت دستش رو روی کمرش گذاشت و درست کنارش قرار گرفت و به جلو هلش داد.

_بریم ارباب...

از حرفش خنده‌اش گرفت و همراهیش کرد.

مینهو نزدیک میز جلوتر ازش رفت و صندلی رو براش عقب کشید و جیسونگ با نگاه سرزنشگری سرش رو خم کرد و به حالت مسخره‌ای خندید.

_خنگول...

گفت و بلافاصله نشست و منتظر موند که دوست پسرش هم بشینه.

_خب؟!

_خب عشقم...بذار غذا بخوریم بعد حرف می‌زنیم...

_فقط بگو...

با جمله‌ی سریع جیسونگ، مینهو که میخواست گارسون رو صدا کنه متوقف شد و سمتش برگشت.

_حرف بزنیم؟ مطمئنم بعدش نمیتونی غذا بخوری...

_بگو لعنتی قلبم داره میاد تو دهنم...

_اوکی...خودت خواستی...

_بگو یا بزنم تو دهنت...

_باشه وحشی...

مینهو با قهقهه و ابروهای بالا داده از تعجب گفت و به چشم‌های دوست‌پسرش خیره شد.

_خب...اوکی شد...

_همه چیز؟

_همه چیه همه چی که نه ولی در کل اوکی شد...تبریک میگم عزیزم...

مینهو با همون قیافه ذوق مرگ شده گفت و جیسونگ هم با چشم‌های اشکی نگاهش کرد.

_انقدر خوشحالم که نمی‌دونم باید چیکار کنم الان...

_الان باید پاشی بیای دوست پسر عزیزتر از جونتو بوس کنی...

جیسونگ با همون حالت صورت شوکه و چشم‌های اشک بار نگاهش کرد.

_کصخل شدی؟ وسط رستوران بیام بوست کنم؟ ملت نمیگن اینا چشونه؟

_کدوم ملت دقیقا؟! 

جیسونگ بلافاصله بعد از حرف دوست پسرش برگشت و نگاهش رو به فضای تاریک و خالی رستوران داد و وقتی تو گوشش صدای جیرجیرک پخش شد شوکه برگشت سمت مینهو.

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt