Part 37(The Lost)

Start from the beginning
                                    

البته وقتی از بی خبر حرف میزنم سعی داریم اون برگه زرد اعصاب خورد کن رو فراموش کنم
همونی که روش نوشته بودی
" میرم بیرون ... کار دارم ! "

با شه باشه ...
بار ها به خودم این باور رو دادم که ممکنه بخوای تنها باشی یا کاری باشه که بدون من بخوای انجامش بدی

اما خب خودت یه نگاه به ساعت بنداز ...
یکم کارت طولانی نشده ؟!
حق دارم نگرانت بشم؟!

اصلا چرا وقتی زنگ میزنم پیام میدی بعدا زنگ میزنی اما اون بعدا هنوز وقتش نرسیده ؟!

مگه چند تا کار داشتی ؟!
هنوزم باید منتظر بمونم؟!
چشمام به در خشک شد ...

هیچ فکر نکردی این همه دوری قلب بی جنبه منو چطور آشوب میکنه ؟!

دست خودم نیست هیون ...
دلتنگی امونم رو بریده ...
همه روز رو به امید این که وقتی برگردم خونه ای سر کردم ...
ولی تهش یه خونه تاریک و ساکت نصیبم شد

عادت کرده بودم قدم به قدم کنارت باشم
نه این که بی من شهر رو قدم بزنی ...

حالا که فکرش رو میکنم تماسم بی فایده بود
اخه اگه هم بر میداشتی چی میخواستی جوابم رو بدی؟!

به یک باره تمام تنم سرد شد
دستام میلرزید
یه چیزی درست نبود
و کاش اونی که اشتباه میکرد من باشم ...

با بدنی که لرزشش اونقدرا هم نامحسوس نبود تموم خونه نقلیمون رو دنبال گوشی کوفتیم میگشتم

انگار که اون خونه کوچیک تبدیل به قصر شده باشه
هر سوراخی رو میگشتم چیزی عایدم نمیشد ‌...

پس اون گوشی لعنتی رو کجا گذاشته بودم ...؟!

بار ها و بار ها تمام خونه رو گشتم انگار نبود که نبود
تشنه شده بودم
بیش ز هر وقتی نیازم به آب رو احساس می‌کردم

حتی عرق سردم هم باعث نشد بی خیالش شم
انگار به یک باره کام دهنم کویر شد و مثل ماهی بی آب توی ساحل دست و پا میزدم ...

تن کرختم رو به آشپز خونه رسوندم
جایی که پشت میزش باهم مدت ها حرف میزدیم
همونجایی که به زور بغلت میکردم تا روی میز بشینی
جایی که دیگه نتونی خودت رو از دیدم پنهون کنی

دوست داشتم مثل بت بپرستمت
گمونم خدا هم با این تفاسیر مشکلی نداشت
شاید هم هر دو غرق تماشای تو بودیم ...

ناگاه متوجه شدم تمام افعالم طعم گذشته گرفته
اشک چشم هام رو پر کرده بود و غم رو دلم سنگینی میکرد

نه ... بهم بگو که اشتباه میکنم
دلم میخواست گوشه ای کز کنم و های های گریه کنم ...

غمی که تو منظورش باشی ...
برای قلب ساده من زیادی بزرگ بود ...

در یخچال رو باز کردم
شاید سردی آبی که می نوشیدم
ذهنم رو باز میکرد و بهم این اطمینان رو میداد که دیوونه شدم و تو حالت خوبه ...

Sound Of Silence🌼|Chanbaek Where stories live. Discover now