قسمت پنجاه‌وششم.

Start from the beginning
                                    

-من اشتباهی‌ام...
با گریه‌ی بلندی هق هق کرد. دیگه اسید معده‌اش رو هم بالا آورده بود و هیچ‌چیز برای بالا آوردن باقی نمونده بود. هیچ حرفی برای گفتن نبود. حالا قرار بود زندگی‌اش یک پوچیِ بی‌انتها باشه.

دستش دوباره کشیده شد. حس کرد که از روی زمین، از کف آسفالت‌های سرد، بلند شده. نشستن توی یک ماشین رو احساس کرد. سرش رو عقب‌تر، عقب‌تر و عقب‌تر برد اما درد گردنش از بین نرفت. توی فضای تنگ ماشین، تقلا کرد تا درد تنش هم بهتر بشه، اما نشد.

حرکت ماشین رو احساس کرد. دستش رو روی تنش کشید و کمربند ایمنی ماشین رو لمس کرد. پوزخند زد و بعد خندید. منتظر یک تصادف بود و کاش کمربند نداشت که بمیره. تلاش کرد کمربندش رو باز کنه، اما خواب بود.

-خوابم...
آهسته زمزمه کرد و برخورد سرش به شیشه‌ی سرد ماشین رو احساس کرد.

🍂🍂🍂🍂🍂

نگاهش خیره به صفحه‌ی موبایلش بود و تماسی که هیچ پاسخ‌گویی نداشت. شب از نیمه گذشته بود و دوست‌پسرش هنوز موبایلش رو جواب نداده بود. مطمئن بود که الان دلخور و دلگیره و کلی سناریو توی ذهنش چیده.

آه خسته‌ای کشید و گیجگاه دردناکش رو با دو انگشتش ماساژ داد. صدای صحبت سربازها رو شنید. چوی جونگ‌سوک زنده بود و تهیونگ تمام سرش داشت از درد منفجر می‌شد.

نمی‌خواست اون عوضی بمیره. نمی‌خواست بدون گفتن حرف‌هاش و دلایلش و چیزهایی که تهیونگ منتظرشون بود، بمیره. اگه اون می‌مُرد، کابوس‌هاش دائمی می‌شد و این وحشتناک‌ترین اتفاق ممکن بود.

-آقای کیم؟

سرش رو بالا گرفت. زن میانسالی روبه‌روش ایستاده بود. تگ روی قفسه‌ی سینه‌اش رو خوند؛ مددکار اجتماعی بیمارستان.

-حالتون خوبه؟ میشه به دفترم بیاین؟

بدون هیچ حرفی زن رو دنبال کرد. زمانی که روی صندلی‌های دفترش نشست، حرف‌های همیشگی مشاورها رو درباره‌ی درد، گذشته و چوی جونگ‌سوک شنید و درنهایت، زن به بخش آخر حرفش رسید. نامه‌ای رو جلوی تهیونگ گرفت و گفت قبل از خودکشی چوی جونگ‌سوک نوشته شده. براش توضیح داد که جواب تمام سوالاتش توی اون نامه‌ست و ازش درخواست کرد که بره و هرگز به اونجا برنگرده.

تهیونگ زمانی که نامه رو گرفت، دست‌هاش می‌لرزید. طوری که انگار به پاهاش وزنه‌های چنصد کیلویی وصل کرده بودن، شروع به قدم‌برداشتن کرد و از بیمارستان خارج شد. زمانی که روی نیمکت سرد نشست، لرز بزرگ‌تری از تنش رد شد و بدنش رو بیشتر جمع کرد.

کاش جونگ‌کوک اونجا بود و بغلش می‌کرد. بعد از مدت‌ها احساس می‌کرد به یک بغل گرم نیاز داره. برای خواندن اون نامه نیاز به حمایت داشت اما باز هم، مثل باقی چیزهای زندگی، قرار بود خودش باهاش روبه‌رو بشه.

Paralian.Where stories live. Discover now