گلوله‌ی اول.۲

926 369 173
                                    

گلوله‌ی اول.

نقاب آبرویی که جلوی آیینه، زمانی که به خودش نگاه می‌کرد، واضح و محسوس بود، حالا از روی صورتش افتاده بود. جونگکوک بیش از هرچیزی خودش رو از دست داده بود. پسر خوش‌قلبی که یک‌زمان می‌تونست تمام زشتی‌ها رو فقط با یک لبخند کنار هم نگه داره، حالا بیش‌تر از هرزمانی از خودش دور شده بود.

صورت خیسش رو با دست‌هاش خشک کرد و توی آیینه‌ی دستشوییِ آسایشگاه، به خودش خیره شد. مثل این‌که اون زندان کوفتی فقط جونگکوک رو روان‌شناسِ تحت خدمتش حساب می‌کرد و حالا دقیقا توی نقطه‌ای بود که باید ازش فاصله می‌گرفت.

از سرویس بهداشتی که بیرون رفت، نفس عمیقی کشید. یکی از سربازها جلوی در منتظرش ایستاده بود.
-کیم سوجین واقعا حالش بده. کاری از دستتون برمیاد؟

-تلاشمو می‌کنم اما مطمئنی کسی از حضورمون باخبر نمی‌شه؟

سرباز شونه‌هاش رو بالا انداخت و زمانی که روانشناس موقرمز حرکت کرد، دنبالش راه افتاد. انتهایی‌ترین اتاق اون آسایشگاهِ به‌دردنخور، متعلق به سوجین بود. زمانی که در رو باز کرد، دختر رو با موهای آشفته‌ای در لباس سراسر سفید آسایشگاه، صورت کبود و لب‌های خون‌افتاده دید.

سرباز زیر گوشش زمزمه کرد: می‌گن به خودش آسیب می‌زنه و چیزی نمی‌خوره.

-لزومی نداره این‌کار رو بکنه. سوجین هیچ‌وقت سابقه‌ی مشکل روحی نداشته. تو برو بیرون.

پسر جوان کمی این‌پا و اون‌پا کرد و درنهایت با تردید، روانشناس رو همراه دختر تنها گذاشت. جونگکوک به محض بسته‌شدن در به‌سمت تخت سوجین رفت و با فاصله‌ی نسبتا متعادلی نشست.

-سوجین شی. منو می‌شناسی؟ من جونگکوکم...دوست بکهیون و برادرت. گفتن حالت خوب نیست. اومدم بهت سر بزنم. تو در امانی؛ باشه؟

دختر فقط زانوهاش رو بغل کرد و به دیوار پشت سرش چسبید. حتی مستقیم به چهره‌ی جونگکوک نگاه نمی‌کرد و زمانی که دستِ پسر نزدیک شد تا موهاش رو از صورتش کنار بزنه، نگاه پر از نفرتی که بهش انداخت متوقفش کرد.

-سوجین لطفا بگو چیشده....داری نقش بازی می‌کنی که این‌جا نگهت دارن؟

جونگکوک با عجز پرسید و سوجین سرش رو روی زانوهاش قرار داد. دوباره توی اتاق سکوت شده بود و روانشناس فقط تلاش می‌کرد تا با چشم‌هاش شرایط دختر رو بهتر درک کنه. کبودی و خراش‌های روی دست‌هاش و قسمتی از پاهاش که از شلوار گشادش بیرون اومده بود، واقعا نگران‌کننده بود.

-تو...واقعا...دوست...رئیسی؟

بریده‌بریده حرف می‌زد. صداش طوری بود که انگار تمام روزهای گذشته رو فقط فریاد و جیغ کشیده. خشِ ته صداش انگار همراه با لرزشِ خون‌آبه‌ی حاصل از زخم‌بودن حنجره‌اش بود.
جونگکوک تپش قلب گرفته بود. اون از آسایشگاه کوفتی استعفا داده بود چون نمی‌تونست چنین چیزهایی رو تحمل کنه و حالا یک نمونه‌ی زنده برای آزارش جلوی چشم‌هاش نشسته بود.

Paralian.Where stories live. Discover now