گلوله‌ی بیستم. ۳۸

502 190 183
                                    

گلوله‌ی بیستم.

صدای آرام گیتار قدیمی در ویدیویی که توی صفحه‌ی موبایلش پخش می‌شد، باعث شکل‌گرفتن لبخند کم‌رنگ و غمگینی روی صورتش شده بود. کتاب حجیمش جلوش باز بود و مدادش پشت گوشش، اما ساززدن مرد و نگاه‌های شاد مادرش تنها چیزی بود که می‌خواست توی اون لحظه ببینه.
این روزها گاهی مرد براش ویدیوها و عکس‌های قدیمی از گذشته می‌فرستاد تا کمی دل بکهیون رو نسبت به خودش نرم کنه اما پسر انگار دیگه از اعتمادکردن می‌ترسید.

با تمام‌شدن ویدیو آهی کشید و برای مرد، یک لبخند ارسال کرد و صفحه‌ی موبایلش رو دوباره قفل کرد. از انتظار توی کافه‌ی فرودگاه خسته شده بود اما باران شدید تابستانی بند نمی‌آمد که بالاخره به کلبه برگرده. دو هفته‌ای از دیدن جی‌وون می‌گذشت. شروع کلاس‌های تابستانی دانشگاهش، به‌قدری فشرده و خسته‌کننده بود که بکهیون رو زیاد از اندازه درگیر کرده بود. زندگی توی سئول، دوباره از همیشه مشغول‌ترش کرده بود و کنار مطالعه‌ی درس‌ها و حاضرشدن سر کلاس‌ها، باید کارهای ثبت‌نامش توی خوابگاه و پیداکردن کار رو هم انجام می‌داد. گاهی شب‌ها از شدت خستگی، پشت خط تلفن خوابش می‌برد و صبح متوجه می‌شد. ترجیحش این بود که اولین روز برگشتش به شهرستان رو استراحت کنه اما باز هم روزش بیش از اندازه شلوغ بود. مدت‌ها بود که دخترکش رو ندیده بود و بچه کلی اصرار کرده بود که با هم قرار بذارن و حتی تا برگشت بکهیون به سئول هم صبرنکرده بود و می‌خواست هرچه سریع‌تر ملاقاتش کنه.

با آرام‌گرفتن باران، بکهیون با تاکسی خودش رو تا نزدیکی کلبه رسوند و بعد از اینکه چمدان کوچکش رو توی خونه گذاشت و دوش گرفت، حاضر شد تا به اولین قرارش برسه. همه‌چیز رو کمی طول داد تا اگر جی‌وون سریع‌تر برگشت، ملاقاتش کنه اما به حد کافی دیرش شده بود. کوله‌اش رو با دوتا از کتاب‌هاش پر کرد چون استرس درس رهاش نمی‌کرد و بعد با اتوبوس آبی رنگ خط سه، به اون خیابان رفت.

شرجی‌بودن هوا و دم‌داشتنش به‌خاطر باران تابستانی، سرعت قدم‌زدن پسر رو کم‌تر کرده بود و وقتی که به اون کافه‌ی قدیمی رسید، هوای زیادی رو به ریه‌هاش رسوند و پشت میزی که مرد نشسته بود، جا گرفت.

-توی همون کارگاه هم می‌شد ببینم‌تون.

-کارگاهم رو دوست داری؟
مرد با خنده‌ی کوتاهی پرسید و بکهیون ابروهاش رو بالا داد:

-نه فقط...

-خسته نباشی پسرم. بهت افتخار می‌کنم.

بکهیون لبخند سردی زد و سرش رو پایین انداخت. اون جمله‌ی "بهت افتخار می‌کنم" براش جدید بود و کلمه‌ی "پسرم" این بار حس متفاوتی داشت و مصنوعی نبود. برای اولین‌بارها بود که این کلمه رو از پدر واقعی‌اش می‌شنید، مردی که هنوز نمی‌تونست زیاد بهش نزدیک بشه.

Paralian.Where stories live. Discover now