گلوله‌ی نهم.۱۷

549 209 203
                                    

گلوله‌ی نهم.

صدای گریه‌ی بچه در پس‌زمینه‌ی صدای باران شدید نوامبر گم شده بود و پدر بیمارش هم تا حدی انرژی نداشت که بتونه بهش رسیدگی کنه. اما اون بابایی‌اش رو می‌خواست. آغوشِ گرمی که یک هفته ازش دریغ شده بود می‌تونست تسکینش بده و متاسفانه این چیزی نبود که بهش داده بشه. توی بغل مرد غریبه کشیده شد، موهاش بوسیده شد و بعد از پاک‌شدن اشک‌هاش و نوازش‌شدن گونه‌هاش، توی روروئک زردرنگش قرار گرفت.

بونهوا موزهای له‌شده رو که بهشون کمی دارچین و عسل اضافه کرده بود، با قاشق جلوی دهان دی‌زی گرفت و دخترک با تردید، مشغول مزه‌مزه‌کردن غذای جدیدش شد. از نگاهش می‌شد فهمید که غذاخوردن از دست بابایی‌اش رو ترجیح میده اما انگار اون هم متوجه شده بود که چاره‌ای نداره.

ملحفه‌های خیس از عرق و لکه‌های خون، داشتن توی ماشین لباس‌شویی شسته می‌شدن و بونهوا و دی‌زی امید داشتن که حالِ مرد بعد از دوش‌گرفتن بهتر بشه. تا جایی که بونهوا درجریان بود، تراپیستش ازش خواسته بود که فورا به بیمارستان مدنظرش در سئول بره و آزمایش‌هایی رو مبنی‌بر تعویض داروهاش انجام بده، چیزی که ذهن خسته‌ی چانیول زیاد متوجهش نشده بود و بونهوا باید بهش یادآوری می‌کرد.

طی یک هفته‌ی اخیر، طبق گفته‌ی درمانگر چانیول، وضع اورژانسی بود اما به رنگ نارنجی، نه قرمز. هرلحظه ممکن بود با اقدام به خودکشی‌اش به قرمز برسه و بونهوا مجبور بشه رئیس جدیدش رو به بیمارستان روانی منتقل کنه و مسئله رو طبق خواسته‌اش، از همه مخفی نگه داره اما شانس باهاشون یار بود.

چانیول افکار خودکشی داشت، اما اقدامی نکرد چون صدای دی‌زی رو همیشه از بیرون در می‌شنید. دخترکش نباید چیزی می‌دید یا حس‌های منفی بیشتری از اون محیط می‌گرفت.

دی‌زی بعد از خوردن سومین قاشق غذای نه‌چندان محبوبش، انرژی رو توی پاهای کوچیکش جمع کرد و با کمک روروئکش، خودش رو کشون کشون به در حمام رسوند و بدنه‌ی روروئکش رو به در کوبید.

-مگه بچه گربه‌ای؟

با شنیدن صدای بابایی‌اش از داخل حمام خنده‌ی ذوق‌زده‌ای کرد و دست‌هاش رو به‌هم زد. طوری که انگار از صدای ایجادشده خوشش اومده بود، روروئکش رو بیشتر و بیشتر به در کوبید تا جایی که چشم‌های درشت بابایی‌اش، جلوی صورتش قرار گرفت.

-دَدَ...

با خنده گفت و مشغول تکون دادن باسنش روی صندلی روروئک شد. انگار می‌خواست به بابایی‌اش بگه که "لطفا بغلم کن!"، اما اگر می‌دونست چقدر دست‌هاش درد می‌کنن و زخمی‌ان، این رو هرگز نمی‌خواست.

چانیول با بیشترین درد و سوزش ممکن تونسته بود زخم‌هاش رو داخل حمام بشوره و ضدعفونی کنه و چندبار مجبور شده بود با مشت‌کوبیدن به دیوار، جلوی خودش رو بگیره تا به پسری که می‌تونست التیام زخم‌هاش باشه، فکر نکنه.

Paralian.Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon