دیوارِ اول. ۲

2.5K 654 231
                                    

دیوارِ اول.

آخرین سیلی رو که از خواهرش خورد، کوله‌ی پاره‌ش رو روی دوشِ زخمی‌ش انداخت و از خونه به بیرون پرت شد.

اونجا تا زمانی اسمِ خونه داشت که پدرش زنده بود اما حالا حس میکرد به هیچ جایی از دنیا تعلق نداره.
ترس و وحشتِ دائمی، به همراهِ این حس تمام وجودش رو احاطه کرده بودند و هیچ راهِ فراری برای خودش نمی‌دید.

خونی که توی دهنش جمع شده بود رو توی دستمال تف کرد و اون رو داخلِ سطلِ زباله‌ی کوچیکِ سرِ خیابون انداخت.

پاهای برهنه‌ش روی سنگریزه های دردناک کشیده میشدن و باعث میشد تا با هر قدمی که برمیداره زجر بکشه.
جز مدرسه جای دیگه ای به ذهنش نرسید پس به محضِ ورود به حیاطِ نقلی، گوشه ای نشست و پاهاش رو توی شکم‌ش جمع کرد تا کسی متوجهش نشه.

درهرصورت روزِ تعطیل بود و تمایلی نداشت که بقیه متوجه بشن چانیول توی تعطیلات، جهان بیشتر از همیشه براش تاریک میشه.

معمولا باقیِ بچه های روستا، در روزِ تعطیل کنارِ خانواده شون میتونستن بعد از یک هفته کار، یک وعده غذای مناسب بخورن یا اونهایی که شرایط شون خیلی بد بود، اون روز رو هم سرِ زمین کار می‌کردن بنابراین جز مسئولینِ مدرسه، کسی اون دور و اطراف نبود.
دردِ بدنش به حدی زیاد بود که حتی گرسنگیِ چندروزه‌ش رو هم حس نمیکرد.

اما اگه آجوشیِ مهربونِ مدرسه پیدا میشد، شاید چیزی برای خوردن بهش میداد.
لنگون لنگون به سمتِ دربِ ورود به ساختمونِ مدرسه رفت و کمی سرک کشید.

چند تا مردِ مشکی‌پوش که چانیول میتونست قسم بخوره گرون‌قیمت ترین لباسهای ممکن رو به تن داشتن، جلوی درِ مدیر ایستاده بودند.
سرش رو فورا پایین انداخت و متوجهِ پسرِ مو مشکی و ظریفی که بهش خیره بود، نشد.

بکهیون قد و بالای پسر رو برانداز کرد.
لاغر و زخمی بود.
یعنی تمامِ بچه های این روستا این شکلی بودن؟
قلب ش به درد اومد.
تا حالا فردی رو با این حالِ زار ندیده بود.

بادیگاردش رو صدا زد.

-" بله اربابِ جوان؟"

-" برو به این پسر کمک کن..."

-" اما ار-ب.."

-" گفتم برو! هرچی نیاز داره به همراهِ یکم غذا براش بخر "

بادیگارد ناچارا تعظیمی کرد و به سمتِ پسر رفت.
-" پسر جون؟"

چانیول سرش رو بالا گرفت و با یکی از اون مردهای مشکی‌پوش رو به رو شد.
-" ب-بله؟"

-" با من بیا..."

-" ک-کجا؟"

-" دستورِ اربابه...گفتم بیا."
چانیول نمی‌دونست منظورِ اون مرد از ارباب چیه.
شاید فرماندارِ روستا رو می‌گفت که حتی به خودش زحمت نمی‌داد اونجا زندگی کنه و گاهی فقط برای پوزخند زدن به حالِ مردم به روستا سر میزد.

Paralian.Where stories live. Discover now